غمش رهايي و خوشحالي‌اش گرفتاري
هزار خوش‌دلي آکنده با خودآزاري

درست مي‌شنوي؛ عاشقانه مي‌گويم
بدان که شعر دروغ است و عشق، بيماري

سراغي از تو نگيرم بگو چه‌کار کنم؟
که جان به‌لب شدم از قهر و آشتي، آري!

به دوست داشتنت افتخار خواهم کرد
ولي کلافه‌ام از اين جنون ادواري

اگر دوباره سراغي گرفتم از تو، نباش
مرا رها کن و خود را بزن به بيزاري

دو روز بي‌خبرم از تو و نمي‌ميرم
چنين نبود گمانم به خويشتن‌داري

دلم به زندگيِ سخت و مرگِ راحت بود
مگر تو باز بگويي که دوستم داري

شعر از مهدي فرجي