گاهی مسیر جاده به بن بست می رود ( افشین یداللهی )

 

افشین یداللهی

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند
در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست میرود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

گاه یکی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود

شعر از افشین یداللهی


ادامه نوشته

یک مشت خاک، بیل، دلی سنگ، جرثقیل

 

یک مشت خاک، بیل، دلی سنگ، جرثقیل
یا چیزهای سفت و عجیبی از این قبیل

یک قبر خالی از جسدم از درون تهی
حک کرده اند نام تو را روی مستطیل

حالا که توی قلب منی و فشار قبر -
-دلتنگی من است از این عشق بی بدیل

سنگ صبور خسته و کم طاقتت شدم
دل کندم از زمین و زمان با کلنگ و بیل

دارم جواب می شوم از هر سؤال تو
داری عذاب می دهی ام باز بی دلیل

دستان خالیِ من و جنگی که سخت بود
گنجشک خسته ام جلوی یک سپاه فیل

من دختری که دفن شدم زیر آرزو
تشییع کرده اند مرا دختران ایل

شعر از اکرم حیدری

 

پرنده در قفسش، در سرش فرار نبود

 

پرنده در قفسش، در سرش فرار نبود
که بال داشت و حتّی اگر حصار نبود -

- چه فرق می کند این چارگوشه با بیرون
اگر که آن طرفِ میله ها بهار نبود؟

بهار فصل قشنگی پر از گلوله و گل
که توی فکر و سر هیچکس شکار نبود

پرنده باشی و باید که جیک هم نزنی
پرنده ای که به آواز هم دچار نبود

چه توی کنج قفس پشت میله ها، چه در اوج
مجال پر زدن از روی اضطرار نبود

اگرچه بعدِ زمستان بهار آمده بود
هنوز در دل گنجشک ها قرار نبود

شعر از اکرم حیدری

 

باران گرفته، دست هايت را نمى گيرم

 

باران گرفته، دست هايت را نمى گيرم
از دست تو نه!از خودم انگار دلگيرم

چيزي بگو! از اين سكوت سرد مى ترسم
حرفي بزن حالا كه از اين زندگي سيرم

با جمله اي آرام كن آشوب من را باز
حالا كه روياي تو هستم چيست تعبيرم؟

بايد نفس هاي مرا از من بگيرد عشق
از شهر تو دل مى كنم، اما نمى ميرم

اصلاً نفهميدم كه چشمانت كجا گم شد
يك شب تو را برداشت با خود برد تقديرم

آيينه هم ديگر مرا زيبا نخواهد ديد
بعد از تو محو و خسته و گنگ است تصويرم

اين زندگي دست از سر من بر نمى دارد
حس مى كنم در پنجه هاي تيز يك شيرم

دارم برايت شعر مى گويم كمى سخت است
دست مرا خوانده ست امشب ميز تحريرم

يك روز دستان تو چترم بود، حالا نه!
ديگر سراغت را از اين باران نمى گيرم

شعر از رويا باقري

 

سوزاندیَم که دلم خام تر شود

 


سوزاندیَم که دلم خام تر شود
وحشی شدی غزلم رام تر شود

آهو برای چه باید زمان صید
کاری کند که خوش اندام تر شود

جز اینکه از سر جانش گذشته تا
صیاد نابغه ناکام تر شود

آدم برای نشستن به خاک تو
باید نترسد و بدنام تر شود

چیزی نگفتی و گفتی نگویم ُ
رفتی که قصه پرابهام تر شود

آنقدر گریه نکردی میان بغض
تا چشم اشک سرانجام تر شود

امشب کنار غزلهایم بخواب
شاید جهان تو آرام تر شود

شعر از افشید یداللهی