(ایّاکَ نَعبُدُ) به زبان درخت ها

 

(ایّاکَ نَعبُدُ) به زبان درخت ها
نامت شکفته در هیجان درخت ها

نور و نسیم، نام تو را می پَراکنند
آکنده است از تو تکان درخت ها

هر برگ، واژه ای شده، هر شاخه، آیه ای
قرآن حلول کرده به جانِ درخت ها

خاموش و عارفانه در آفاق خود رها
ذکری عظیم در ضربان درخت ها

سُکرِ مدام، مشرب مستانه زیستن
جریان باده در شریانِ درخت ها

این گونه باش: زیر درختان، روان، زلال
در تو، حضور جاریِ (آنِ) درخت ها

شعر از قربان ولیئی

 

ماييم و در اين آينه حيران تو بودن


ماييم و در اين آينه حيران تو بودن
يک عمر تماشاچي چشمان تو بودن

اين گونه به پيشاني عشاق نوشتند:
دل دادن و افتادن و ويران تو بودن

تقدير چنين بود : بميريم و بميريم
دادند به ما قسمت قربان تو بودن

درويشي و بي خويشي و پيمانه پرستي
پيوسته چنين باد : پريشان تو بودن

رفتيم و رسيديم و نشستيم و شکستيم
صوفي به خطا دم زد از امکان تو بودن

شعر از قربان ولیئی


اعجاب آوری، به تو باید نگاه کرد


اعجاب آوری، به تو باید نگاه کرد
از هوش می بری، به تو باید نگاه کرد

این چشم ها برای تماشای تو کم است
با چشم دیگری به تو باید نگاه کرد

پیکر تراش های نخستین نوشته اند:
سهل است بتگری، به تو باید نگاه کرد

ای دیدنی ترین و پرستیدنی ترین
رویای مرمری! به تو باید نگاه کرد

زیبایی ات گرفته فراز و فرود را
در دیو، در پری، به تو باید نگاه کرد

در تو دقیق گشتم و عقلم به باد رفت
گفتند سرسری، به تو باید نگاه کرد

شعر از قربان ولیئی


عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است


عطشی دارم از آن دست که ناگفتنی است
در گلویم خبری هست که ناگفتنی است

جاری ام در دل گسترده ی تنهایی خویش
رو به آن روشن یکدست که ناگفتنی است

چه بگویم که زبانم متلاشی شده است
حیرتی هست در این مست که ناگفتنی است

مانده ام خیره در آیینه ی سرشار از هیچ
آنچنان رفته ام از دست که ناگفتنی است

حرف از محو ضمیر من و روییدن توست
من به رنگی به تو پیوست که ناگفتنی است

شعر از قربان ولیئی


خاموش و گوش کن به سکوتی که می وزد


خاموش و گوش کن به سکوتی که می وزد
ناگفتنی ست این ملکوتی که می وزد

در تارهای ساکت صوتی قیامتی ست
بنیان کن است موج سکوتی که می وزد

خاموش در جماعت هستی روانه ای
تا نیستی، به لطف قنوتی که می وزد

خاموش و گوش کن به هیاهوی بودها
کوهی که می خرامد و توتی که می وزد

تا چشم کار می کند انگار سوخته ست
من ایستاده در برهوتی که می وزد

ناسوت را به لحظۀ لاهوت برده است
در این دقیقه این جبروتی که می وزد 

شعر از قربان ولیئی