از حالت پاییزی لبخند تو پیداست تقویم من امسال پر از روز مباداست

 

از حالت پاییزی لبخند تو پیداست
تقویم من امسال پر از روز مباداست

عاشق شده ام مثل غروبی که بداند
خودسوزی خورشید فروپاشی دنیاست

قلبم به زبان تو اگر ترجمه می شد
چشمان تو از من غزلی تازه نمی خواست

قانون جهان را تو به هم ریخته ای که
هر گوشه ی دنیا بروم سایه ات آن جاست

هرچند که خوابیده ام از کوچه گذر کن
تنهایی ام از پنجره در حال تماشاست

در طالع من قحطی شب های بلند است
در چشم تو اما همه شب ها شب یلداست...

شعر از بابک سلیم ساسانی

 

از حالت پاييزي لبخند تو پيداست

 

از حالت پاييزي لبخند تو پيداست
تقويم من امسال پر از روز مباداست

عاشق شده ام مثل غروبي که بداند
خودسوزي خورشيد فروپاشي دنياست

قلبم به زبان تو اگر ترجمه مي شد
چشمان تو از من غزلي تازه نمي خواست

قانون جهان را تو به هم ريخته اي که
هر گوشه ي دنيا بروم سايه ات آن جاست

هرچند که خوابيده ام  از کوچه گذر کن
تنهايي ام از پنجره در حال تماشاست

در طالع من قحطي شب هاي بلند است
در چشم تو اما همه شب ها شب يلداست

شعر از بابک سليم ساساني

 

چشمان تو یک شاهکار بی نظیر است

 

چشمان تو یک شاهکار بی نظیر است
زیباترین نقاشی قرن اخیر است

وقتی هلال ماه نو روی لب توست
حتی مونالیزا دلش پیش تو گیر است

آنقدر آرامی که کم کم باورم شد
صلح تمام فرقه ها امکان پذیر است

توجیه کردم عابران را مطمئن باش
هرکس سر راه تو باشد سر به زیر است .

وقتی دلم سرد است و میل کوچ دارم
آغوش تو یک سرزمین گرمسیر است

من دوستت... اما جهانم ناگهان مرد
گاهی برای گفتن یک واژه دیر است

شعر از بابک سلیم ساسانی

 

هرگز به جز هوای تو در سر نداشتم

 

هرگز به جز هوای تو در سر نداشتم
تقدیر بود چاره ی دیگر نداشتم

در جستجوی تو همه از خود گذشته اند
چیزی از عاشقان تو کمتر نداشتم

من دل زدم به وحشت دریا و لحظه ای
ترس از جنازه های شناور نداشتم

هم پای تو به قله رسیدم، و بعد از آن
میخواستم که پر بزنم، پر نداشتم

چشم انتظار معجزه بودم در این سقوط
چون مرگ را کنار تو باور نداشتم

من باغ عاشقی که زمستانم آمد و
یک شاخه گل برای خودم بر نداشتم

آیینه گفت حاصلت از زندگی چه بود
جز یک سکوت دلهره آور نداشتم

تو یک رمان نویس که در خواب مرده بود
من یک رمان که صفحه ی آخر نداشتم

شعر از بابک سلیم ساسانی

 

از باد شنیدم خبر روسری ات را

 

از باد شنیدم خبر روسری ات را
انگار که برگشته ای از آن سر دنیا

با آمدنت نور به پر پر زدن افتاد
شب هرچه که دزدید به چشمان تو پس داد

آمیخته ای تابلو و پنجره ها را
تا با نفسی رنگ کنی منظره ها را

تو پشت دری قلب زمین در هیجان است
پیراهنم آشفته ترین شهر جهان است

تو در زدی آنطور که هرچیز دو تا شد
انگار که روح از تن اشیاء جدا شد

فرصت بده آرام بگیرد ضربانم
تا از یقه ام دلهره ها را بتکانم

بگذار فراموش کنم اسم خودم را
باید که به آتش بکشم جسم خودم را

تا چشم تو در چشم من افتاد، برقصم
با روسری ات پشت سر باد، برقصم

شعر از بابک سلیم ساسانی