باد غرور را مفِکن در گلوی خویش
باد غرور را مفِکن در گلوی خویش
چون کوزۀ تهی مشِنو های و هوی خویش
دستت گرفته هر طرف انگشتِ اتّهام
"پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش"[1]
مویت سپید هست، بلی، چون گرفته ای
از آسیای چرخ دغل رنگ موی خویش
مثل پیاز تندی و هفتاد لایه ای
هر لایه رو کنی بدهی باز بوی خویش
جز های و هوی و غلغلِ خالی نمی زند
پر کرده ای ز بادِ مخالف سبوی خویش
شانه مگیر و عیب کسان مو به مو مکن
آیینه ای بگیر و بزن روبروی خویش
تا زنده ای زمین و هوا را و بعدِ مرگ
آلوده می کنی، کفن و مرده شوی خویش
می ریزی ای فقیه چنان آبروی دین
"کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش"[2]
گیرم به آبِ فیضِ مقدس گرفته ای
اینجا مده به باد دمادم وضوی خویش
شعر از غلامعباس سعیدی
[1] - دست طمع چو پیش خسان می کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش صائب تبریزی
[2] - در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش صائب تبریزی