باد غرور را مفِکن در گلوی خویش


باد غرور را مفِکن در گلوی خویش
چون کوزۀ تهی مشِنو های و هوی خویش

دستت گرفته هر طرف انگشتِ اتّهام
"پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش"[1]

مویت سپید هست، بلی، چون گرفته ای
از آسیای چرخ دغل رنگ موی خویش

مثل پیاز تندی و هفتاد لایه ای
هر لایه رو کنی بدهی باز بوی خویش

جز های و هوی و غلغلِ خالی نمی زند
پر کرده ای ز بادِ مخالف سبوی خویش

شانه مگیر و عیب کسان مو به مو مکن
آیینه ای بگیر و بزن روبروی خویش

تا زنده ای زمین و هوا را و بعدِ مرگ
آلوده می کنی، کفن و مرده شوی خویش

می ریزی ای فقیه چنان آبروی دین    
"کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش"[2]

گیرم به آبِ فیضِ مقدس گرفته ای
اینجا مده به باد دمادم وضوی خویش

شعر از  غلامعباس سعیدی


[1] -  دست طمع چو پیش خسان می کنی دراز

    پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش  صائب تبریزی
[2] -  در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر      
  کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش      صائب تبریزی

سیر هستی چگونه می دانی مزّه ای را که بوی نان دارد


 سیر هستی چگونه می دانی مزّه ای را که بوی نان دارد
پیر هستی چگونه می فهمی تنشی را که یک جوان دارد

شاخه های درختِ فصلِ بهار قفسی می شود، قفس آری
در نگاه پرنده ای غمگین که نه جفت و نه آشیان دارد

آن که سه عقد و چار تا صیغه دارد و طبق میل دل هر شب
می کند کار خیر را تقسیم بین هر هفت، تا توان دارد_

چه خبر از تلاطم یک روح در کش و گیر دردهای مگو
دردهایی که بی گمان هستند بدتر از درد زایمان دارد

ریسمان و دهانه و افسار در و دیوار را ز جا بکند
نریانی که با تمام وجود شوق دیدار مادیان دارد

فکر کردی تو با خودت یکبار که چرا مسجد محلّۀ ما
مجلس ختم یا عزا هر روز یا که یک روز در میان دارد

چون که در هر دو روز یا هر روز از غم و درد و رنج می میرد
پدری، مادری که می بیند پسر و دختری جوان دارد

اشک می بارد از در و دیوار ناله می جوشد از زمین و زمان
در محیطی که هر چهار نفر پنج مدّاح و روضه خوان دارد

مرگ بر مسجدی که می خواهد مرگ اسلام را مسلمان را
تازه نام مقدسی مثل حضرت صاحب الزمان دارد

گوسفندان عید قربانیم همه در نوبتیم و می شنویم
قصه ای کز شکست و خون دل کارد با مغز استخوان دارد

شاعر فاضل! این چه بی شرمی است جمع کن این دلی دلی ها را
نظری کن به دور خویش و ببین درد دل این و شکوه آن دارد

خواب دیدم امام آمده است سیصد و سیزده نفر با او
این یکی بوی مسجد کوفه آن یکی بوی جمکران دارد

خواب دیدم امام آمده است لنگر کائنات بر دوشش
می کشد از پی اش زمین و زمان بر سر دوش، آسمان دارد

خواب دیدم که مسجد دهمان با صدای بلند می خندد
دور تا دور خویش از هر سو کوچۀ آشتی کنان دارد

هر کسی از چهار سوی زمین سوی او آید و گه برگشت
دستی از گونۀ پرِ پرواز پایی از جنس نردبان دارد

شعر از غلامعباس سعیدی


دیشب که چنگ زد به تنم تب لبهای سرخِ داغ کجا بود



دیشب که چنگ زد به تنم تب لبهای سرخِ داغ کجا بود
تبخالِ بسته گوشۀ لب بود گرمای بوسه کارگشا بود

هر بار چنگ خویش گشودم تا تار موی تو بنوازم
نومید دست خالیم افتاد موی تو شانه شانه رها بود

گفتم پیمبری بفرستم سرمستِ آیه های نگاهت
تا آورَد به سوی تو پیغام، پیغامِ بوسه گرچه خطا بود

دیدم که روح هرچه پیمبر در پیچ و تاب موی بلندت
در پیچ و تاب و خسته و گمراه آشفته مثل باد صبا بود

آن شب شب ازل که سرشتند گِل را برای آدم و حوا
چشمت به قاب سینۀ دیوار، دیوارِ کارگاه خدا بود

از چشم، چشم مست سیاهت آهسته می چکید تماشا
در مشت مشتِ گل، گلِ آدم، حالی ز جنس هول و ولا بود

بودند گنگ و محو تماشا کرّوبیان عالم بالا
گفتم: بلی! نگاه تو گل کرد آری بلی ز جنس بلا بود

ناگاه دسته دسته رسیدند تا مست یک نگاه تو گردند
یک دسته سخت ولوله میکرد آن دسته دستۀ فقها بود

هرکس سرش به حرف خودش گرم برلب هزار قیلَ وقالَ          
با گامهای خسته و سنگین، کز بطن و ریش و نعل و عصا بود

بر آن نگاه مست غزلبار بستند چشم خستۀ خود را
در آن نگاه مستِ نخستین دیدند شبهه، شبهه خطا بود

آن شب شب ازل شب تب بود از این گروه مسئله پرداز
در دل هزار پاسخ و پرسش بر لب هزار چون و چرا بود

تا قاب را ز سینۀ دیوار، دیوار کارگاه بگیرند
دیوار در هجوم نگاهِ این قوم گیج سر به هوا بود

فریادِ دورباش نگاهت پس راندشان و پس همه رفتند
فریاد دورباش تو نشنید هرکس که کور و ناشنوا بود

انکارِ چشم مست سیاهت این قوم اگرچه پیش گرفتند
با آن نگاه پیش نمی رفت این کار، کار کارِ خدا بود

ناگاه شورِ ولوله بنشست، فریاد شوق و هلهله برخاست
گنجشکهای بوسه سرودند کاین بار نوبت عرفا بود

تا راز چشم مست تو دیدند بردندش و به سینه سپردند
چشم تو خنده ای زد و فرمود: بهتر ز کنج سینه کجا بود

شعر از غلام عباس سعیدی


من معنی این بیت مشکل را نمی فهمم


من معنی این بیت مشکل را نمی فهمم
راز دو چشم سبز خوشگل را نمی فهمم

من جزر و مد ماه و دریا را نمی دانم
ناز و نیاز دلبر و دل را نمی فهمم

تا آبشار زلف را بر ماه می ریزی
آرامش دریا و ساحل را نمی فهمم

دیوار و سیم خاردار پلک و مژگان را
بردار، من دیوار حائل را نمی فهمم

تا یک نظر از حافظ چشم تو می خوانم
بیهوده گویی های فاضل را نمی فهمم

با پردۀ گیتی نمای چشم مست تو
اینترنت و یاهو و گوگل را نمی فهمم

تو هستی و این آسمان با ماه می چرخد
گیج است این بی ذوقِ بی دل را نمی فهمم

ای دل فرو بگذار اگر جز عشق او داری
در دست سعدی مهرۀ گل را نمی فهمم

بیخود مچرخان چشم ای زاهد که کمتر گو
من منطق این دور باطل را نمی فهمم

شعر از غلام عباس سعیدی


چشم از غم تو خون جگر را شتک زده است


چشم از غم تو خون جگر را شتک زده است
پرچم کشیده سرخ و بر اوج فلک زده است

خورشید، سیب سرخ فلک، تا رسیدنت
مثل دل من است که صد بار لک زده است

رنگین کمان به دوش خود افکنده آسمان
پیش تو هفت مرتبه تحت الحنک زده است    

مست است و چرخ می زند و چرخ می زند
در گوش آسمان چه کسی نی لبک زده است

بنگر به روی ماه که انگار یک نفر
روزی هزار مرتبه او را کتک زده است

این سفره، آسمان، که دو تا نان داغ داشت
مانند نان کهنه سراسر کپک زده است

مرهم نجسته پشت زمین بار عشق را
دریا به زخم کهنه اش آب نمک زده است

در کاسه های چشمِ عسل ریزِ پرشراب
گاهی نگاه هرزۀ من ناخنک زده است

دندان و لب چگونه نبوسم که قلب من
صدبار این دو نقد گران را محک زده است

شعر از غلامعباس سعیدی