با دلم دوش سر زلف تو بازي مي‌كرد


با دلم دوش سر زلف تو بازي مي‌كرد
خواجه با بندة خود بنده‌نوازي مي‌كرد

گاه زنجير و گهي ماه و گهي گل مي‌شد
مختصر: زلف كجت شعبده‌بازي مي‌كرد

دل ز تأثير نگاه تو به خالت مي‌جست
مست را بين به كجا دست‌درازي مي‌كرد

قصه را راه ن‍َبد در حرم ما، چون عشق
شعله افروخته، بيگانه گدازي مي‌كرد

كاشكي ديشب‌ِ ما صبح نمي‌شد هرگز
با دلم دوش سر زلف تو بازي مي‌كرد

شعر از ابوالقاسم لاهوتي


کي باشد و کي روي تو را باز ببينم

 

کيباشدوکيرويتورابازببينم
گلزار
سرکويتورابازبينم !

غمگينشدم،اینسروکهرفتارندارد
 
کیآنقدردلجويتورابازبينم !

خونميچكدازحسرتشمشيرتوازچشم
پس کیخمابرويتورابازبينم !

دیوانهشدمدورزدیدارتو،وقتاست
 
کانسلسلۀمويتورابازبينم

ايآلهۀحُسنووفا،یكنظرانداز
تانرگسجادويتورابازبينم

بندمدهنازشكوهچوباخندۀشادي
آن
لعلسخنگويتورابازبينم !

دورازتوجهاندرنظرمرنگندارد
کیباشدوآيرويتورابازبينم !

شعر از ابوالقاسم لاهوتی

 

جانا ، دلم که پيش تو چون برّه رامت است

 

جانا،دلمکهپيشتوچونبرّهرامتاست
 
تنهاکههستجنگرهچونببرميشود

چشممکهپيشرويتورخشانستارهاست
دورازتوتيرهميشودوابرميشود

دربودنتوکلبۀتنگمبودچمن
بيتوچمنبدیدۀمنقبرميشود

کاهدغمازنگاهتاگرهمبودچوکوه
 
کاهاربود،جدازتواسطبرميشود

سوزمزهجرومردمگویندصبرکن
مُردمآه ! آخراینهمههمصبرميشود

بایددویدهپيشتوآیم،کهزیستن
بي
رويتوبهدیدهودلجبرميشود

شعر از ابوالقاسم لاهوتی

 

گرفتار توام ، پرسش کن از حال پریشانم

 

گرفتار توام ، پرسش کن از حال پریشانم
پریشان خاطرم ، رحمي نما بر چشم گریانم

بروي همچو روز و موي چون شامت قسم ، جانا
که دور از روي و مویت روز را از شب نمي دانم

دگر طاقت نمانده است اي مه آزارم مده ، آخر
نه از سنگم نه از آهن ، دل و جان دارم ، انسانم

نمي داني تنم در آتش عشق تو مي سوزد ؟
چرا رحمت نمي آید ، عزیزم ، دلبرم ، جانم !

دل پر غم شد از دوري ، بيا دیگر ، که با شادي
ز گنج دیده بي پایان بپایت گوهر افشانم

دمد گر از دلم آتش ، رود گر بر سرم طوفان
دل از مهرت نميگيرم ، سر از امرت نپيچانم

شعر از ابوالقاسم لاهوتی

 

طبيب رنگ مرا خوب دید و هيچ نگفت

 

طبيبرنگمراخوبدیدوهيچنگفت
 گرفتنبضموآهيکشيدوهيچنگفت

شنيددخترایرانخبرزآزادي
عرقزهرسرمویشچكيدوهيچنگفت

بهپيرميكدهرمزيزدیوارگفتم
 
درونخرقهبهحيرتخزیدوهيچنگفت

بهنالهمردفقيريميانکوچهزجوع
 
توانگريهمهراميشنيدوهيچنگفت

زخوابگاهغنيدیدعكسيآهنگر
به
فكرغرقشدودمدميدوهيچنگفت

زمنمبارزۀصنفکارگرچوشنيد
سياه
شد،لبخودراگزیدوهيچنگفت

زرنجکارگرانخواجهراخبرآردم
پياله
ميخودسرکشيدوهيچنگفت

بهپيششيخگشودمکتابلاهوتي
برهنه
پاسويمسجددویدوهيچنگفت

شعر از ابوالقاسم لاهوتی