گرفتار توام ، پرسش کن از حال پریشانم
گرفتار توام ، پرسش کن از حال پریشانم
پریشان خاطرم ، رحمي نما بر چشم گریانم
بروي همچو روز و موي چون شامت قسم ، جانا
که دور از روي و مویت روز را از شب نمي دانم
دگر طاقت نمانده است اي مه آزارم مده ، آخر
نه از سنگم نه از آهن ، دل و جان دارم ، انسانم
نمي داني تنم در آتش عشق تو مي سوزد ؟
چرا رحمت نمي آید ، عزیزم ، دلبرم ، جانم !
دل پر غم شد از دوري ، بيا دیگر ، که با شادي
ز گنج دیده بي پایان بپایت گوهر افشانم
دمد گر از دلم آتش ، رود گر بر سرم طوفان
دل از مهرت نميگيرم ، سر از امرت نپيچانم
شعر از ابوالقاسم لاهوتی
+ نوشته شده در ۱۳۸۸/۰۸/۲۰ ساعت توسط م مهر
|