گرفتار توام ، پرسش کن از حال پریشانم
پریشان خاطرم ، رحمي نما بر چشم گریانم

بروي همچو روز و موي چون شامت قسم ، جانا
که دور از روي و مویت روز را از شب نمي دانم

دگر طاقت نمانده است اي مه آزارم مده ، آخر
نه از سنگم نه از آهن ، دل و جان دارم ، انسانم

نمي داني تنم در آتش عشق تو مي سوزد ؟
چرا رحمت نمي آید ، عزیزم ، دلبرم ، جانم !

دل پر غم شد از دوري ، بيا دیگر ، که با شادي
ز گنج دیده بي پایان بپایت گوهر افشانم

دمد گر از دلم آتش ، رود گر بر سرم طوفان
دل از مهرت نميگيرم ، سر از امرت نپيچانم

شعر از ابوالقاسم لاهوتی