چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟

 

چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟
چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟

کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت
ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟

حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست
اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست

هزار جامه‌ی پرهیز دوختیم و هنوز
نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست

ز شام تا به سحر، غیر از آن که سجده کنم
بر آستان تو هیچم نماز دیگر نیست

اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در
به هیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست

ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا
به شب چراغ و به روز آفتاب در خور نیست

بهر که بود بگفتم حدیث خویش تمام
هنوز هیچ کسی را تمام باور نیست

ز دست زلف تو دل باز می‌توان آورد
ولی چه فایده؟ چون اوحدی دلاور نیست

شعر از اوحدی مراغه ‌ای

 

ای آنکه پیشه‌ی تو بجز کبر و ناز نیست

 

ای آنکه پیشه‌ی تو بجز کبر و ناز نیست
چون قامت تو سرو سهی سرفراز نیست

روشن دل کسی که تو باز آیی از درش
تاریک دیده‌ای که بر وی تو باز نیست

راهی که سر به کوی تو دارد حقیقتست
عشقی که مرد را به تو خواند مجاز نیست

هر خسته را که کعبه‌ی دل خاک کوی تست
گو: سعی کن، که حاجت راه حجاز نیست

تن در نماز و روی به محرابها چه سود؟
چون روی دل به قبله و دل در نماز نیست

عیبم کنند مردم زاهد ز عشق، لیک
در زاهدان صومعه چندین نیاز نیست

آنکس نریزد این همه اشک چو خون ز چشم
رازش ز چشم خلق مپوشان، که راز نیست

ای اوحدی، مرو ز پی چشم مست او
بنشین، که روز فتنه به از احتزاز نیست

گر بخت یار می‌شود از کس مدد مخواه
بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست

شعر از اوحدی مراغه ‌ای

 

هم خانه‌ایم، روی گرفتن حلال نیست

 

هم خانه‌ایم، روی گرفتن حلال نیست
ناگفته پرسشی، که سخن را مجال نیست

گفتی: بسنده کن به خیالی ز وصل ما
ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست

گر ماه صورت تو ببیند، به صدق دل
خود معترف شود که: درو این کمال نیست

در پرده‌ای و بر همه کس پرده می‌دری
با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست

مشکل در آن که: وصل تو ممکن نمیشود
ورنه به ممکنات رسیدن محال نیست

لالند عارفان تو از شرح چند و چون
از معرفت خبر نشد آنرا که لال نیست

پرسیده‌ای که: آنچه طلب میکنی کجاست؟
از من خبر مپرس، که جای سال نیست

ای اوحدی، چو این دگران سر دوستی
گر مدعی سماع حدیثت نمی‌کند

با دیگری مگوی، که ما را به فال نیست
دل مرده را سماع نباشد، که حال نیست

شعر از اوحدی مراغه ‌ای

 

نگر: مگرد گر آن سر و سیم بر بگذشت؟

 

نگر: مگرد گر آن سر و سیم بر بگذشت؟
که: آب دیده‌ی نظارگان ز سر بگذشت

ز من چو زان رخ همچون قمر نشان پرسید
رسید بر فلکم آه و از قمر بگذشت

تو بخت بین که: نخفتم شبی جزین ساعت
که خفته بودم و دولت ز پیش در بگذشت

کدام پرده بماند درست و پوشیده؟
بدین طریق که آن ترک پرده در بگذشت

دگر به پند پدر گوش برنکرد کسی
که از مقابل او روی آن پسر بگذشت

مسافری، که به شهر آمد و بدید او را
ندیده‌ایم کز آن آستان در بگذشت

چو دید آن سر زلف دراز در کمرش
سرشک دیده‌ی خونریزم از کمر بگذشت

ز من بپرس گزند جراحت دل ریش
که چند نوبتم این ناوک از جگر بگذشت

چو اوحدی نشدش دل به هیچ نوع درست
هر آن شکسته که این تیرش از سپر بگذشت

شعر از اوحدی مراغه ‌ای

 

ز ما بودی، جدا بودن روا نیست

 

ز ما بودی، جدا بودن روا نیست
یکی گفتی، دویی کردن سزا نیست

وجود خود ز ما خالی مپندار
که نقش از نقشبند خود جدا نیست

سرایی ساختی اندر دماغت
که غیر ار خواجه چیزی در سرا نیست

بنه تن بر هلاک، از خویش بینی
که درد خویش بینی را دوا نیست

چو خودرایان به خود جستی تو، مارا
غلط کردی که: بی ما رهنما نیست

کسی کو از هوای خویش بگذشت
مبر نامش، که مرغ این هوا نیست

اگر زان بی‌نشان جویی نشانی
به جایی بایدت رفتن که جا نیست

درین بستان ز بهر سایه‌ی سرو
طلب کن سدره‌ای، کش منتها نیست

شعر از اوحدی مراغه ‌ای