دخیل بسته دلم بر ضریح ایوانت



دخیل بسته دلم بر ضریح ایوانت
کشانده عشق مرا باز تا خراسانت

کبوترانه پریدم تمام فاصله را
که ساعتی بنشینم میان ایوانت

کبوترانه پریدن به بال ما نرسد
که آهوانه اسیریم در بیابانت

ز شوق مشرق آرامبخش دیدارت
چگونه دل بکند زائر پریشانت؟

چگونه بی تو بمانم؟ که بندبند جهان
گره زدند دو دست مرا به دامانت

اگرچه معجزه اینجا خلاف قانون است
همیشه آیه اعجاز بوده دستانت

مرا به ساده ترین شکل ممکن آوردی
رسیده ام به تو با راه و رسم آسانت

شعر از محمدرضا جمیلی

 

اسیر خواب زمستانیم بهارم باش


اسیر خواب زمستانیم بهارم باش
شروع بی سر و سامانیم قرارم باش

مسافر همه راههای بی گذرم
بیا و همسفری کن بیا کنارم باش

همیشه قوم مرا انتظار لیلاییست
ظهور خاطره جمعی تبارم باش

اگر چه هر طرفم انفجار تاریکی ست
ولی تو روزن امید روزگارم باش

دلم اسیر قوانین دست و پاگیر است
وقوع معجزه ای دور از انتظارم باش

اگر چه رسم جهان نیستی ست٬اما تو
به جای هر چه نمی ماند و ندارم باش

شعر از محمد رضا جمیلی


بریده خنجر سرما تمام جانم را


بریده خنجر سرما تمام جانم را
بیا و داغ کن از عشق استخوانم را

مگر همیشه دلم را گرسنه میخواهی؟
که با تنور تنت پخته ای تو، نانم را

مرا اسیر خیابان تازه ای کردی
تمام شهر شنیدند داستانم را

اگر ستاره نباشی میان اینهمه شب
به باد میدهد این ابر آسمانم را

فقط کنار تو باشم زمان نمیگذرد
به جنگ ثانیه ها میبری زمانم را

به هرچه چنگ زدم یک خیال خالی بود
فقط حضور تو پر میکند جهانم را

مرا پناه بده در پناه آغوشت
که ترس بی توشدن کرده قصد جانم را

نبرد تن به تن عشق را تو خواهی برد
که گیسوان تو بستند بازوانم را

بنا به رای عمومی به مرگ محکومم
چگونه سر نکشم جام شوکرانم را؟

تمام زهر جهان هم مرا نخواهد کشت
اگر زبان تو شیرین کند دهانم را

شعر از محمد رضا جمیلی


کشانده عشق مرا باز تا حوالی تو


کشانده عشق مرا باز تا حوالی تو
چه تلخ میگذرد بی تو جای خالی تو

دلم به چشمه چشمت چقدر محتاج است
که شستشو کنم این بار در زلالی تو

همیشه خنده ات آغاز شادمانی هاست
گرفته است دلم با گرفته حالی تو

جهان اسارت خورشیدهای هر روزه ست
بدون محو شدن در نگاه عالی تو

تنم کویر عطش زار این بیابان هاست
بگو که میرسم این روز ها به شالی تو؟

دلم به تشنه شدن ها ادامه خواهد داد
مگر بنوشم از آن کوزه سفالی تو

من از تمامی آن خانه ها گریخته ام
که زیر سقف تو باشم،که روی قالی تو.

شعر از محمد رضا جمیلی


شروع شعر به یاد توبود و پایانش



شروع شعر به یاد توبود و پایانش
غزل گرفته دلم را و من گریبانش

دوباره باز همان شوق در نگاهم بود
که از نگاه تو کردم همیشه پنهانش

چقدر با خودم امروز حرف ها زده ام
چقدر وعده به خود داده ام که امکانش...

خبر نداشتم این را که سرنوشت آمد
کشید بر سر این عشق خط بطلانش

فرا گرفته مرا بی تو بهت سنگینی
شبیه آدم بیچاره بعد عصیانش

به سمت قلب من این بار گیسوانت را
بگو به باد اگر میکند پریشانش

صدای هیچ کس این روز ها نمی آید
گرفته هر که سر خویش در گریبانش

دلم گرفته از این سال این که می آید
دوباره بعد از اسفند هم زمستانش

قدم به پهنه ی میدان روزگار گذار
اگر چه هیچ کسی نیست مرد میدانش

در این مسابقه حتی برندگان بزرگ
ندیده اند کجا بود خط پایانش

شعر از محمدرضا جمیلی