در گلوی قفسم رغبت آوازی نیست


در گلوی قفسم رغبت آوازی نیست
شعر درد است ! هدف قافیه پردازی نیست

بره بودم به ستم های سگی گرگ شدم
مار خوردم که در افعی شدنم رازی نیست

جان به لب شد غزلم تا که تو باور بکنی
تن من آدمکِ رقص به هر سازی نیست

نرسیدی تو به گرد سُم این اسب چموش
تازیانه که جلودارِ منِ تازی نیست

من تو را دار زدم در هیجان غزلم
حُکم ما منتظر محکمه و قاضی نیست

پا عقب تر بگذار از سرِ جانت نگذر
مادرت نیز به مرگ پسرش راضی نیست

ماده شیرم که دُمش دست تو افتاده ولی
توله روباه ! تو را جرات این بازی نیست !

شعر از حنا مشایخ


بعد از تو عطرم روی صدها بالش دیگر


بعد از تو عطرم روی صدها بالش دیگر
روی گسل ها در هراس از رانش دیگر

بعد از تو با ساز تمام شهر رقصیدم
هر شب کسی دیگر ، نگاه فاحش دیگر

شاید فراموشت کنم یک لحظه در مستی
مستم ولی دستم پی یک خواهش دیگر

تحلیل جانکاهم که در آیینه پیدا بود
هر روز زخمی تازه و فرسایش دیگر

بعد از تو از هر چیز ترسیدم سرم آمد
از چاله در می آمدم تا چالش دیگر

شاید اگر برگردی اما ... دیر برگشتی
حالا که خوابم برده روی بالش دیگر !

شعر از حنا مشایخ


مردهای قبیله ام مُردند زیر سیل عظیم نامردی


مردهای قبیله ام مُردند زیر سیل عظیم نامردی
حسِ مردادِ داغِ زن هاشان می گراید به رخوت و سردی

مادیانِ جوانِ آبستن نیمه شب به وقتِ زا جان داد
تازیان اسب این عشیره گریخت ، وز حضورش نمانده جز گردی

این طرف دود و منقل و افیون ، آن طرف دودمان زن هاشان
رفته بر باد و نشئگی دیگر ، واژگون کرده واژه ی مردی

درد می بارد از قدم های بی هدف ، لاابال و بی مقصد
گیج می رود سر خیابان و جاده در امتداد دلسردی

راه می رود جنازه ای انگار ، فکر می کند به آنچه دیروزش ...
دیگر اکنون چگونه تدبیری ؟ هر چه کردی تو با خودت کردی

مادرانِ کنار سجاده ، نوعروسانِ تا سحر بیدار
تازه دامادتان به یغما رفت بی گُل و آگهیِ همدردی

واژه می نالد از حقارت این وصف ننگینی و تباهی ها
آخر این غصه در غزل نمی گنجد ; قصه ی بیکران نامردی !

شعر از حنا مشایخ

جوخه ی شب پر از اعدامیِ نزدیک ، دریغ

 

جوخه ی شب پر از اعدامیِ نزدیک ، دریغ
و سحر می رسد آماده ی شلیک ، دریغ

سهم این چهره که مهتاب خطابش کردی
از دل پنجره شد این شب تاریک ، دریغ

گرگ و روباه اگر پنجه بر این ماه زدند
از پلنگانه ترین پنجه ی تو لیک دریغ

دیشب از قاصدکی خسته تو را پرسیدم
قاصدک رفت و پی اش از خبری نیک دریغ

جان من در پی عشق تو به کف بود ولی
نشدم از صف عشاق تو تفکیک ، دریغ

قصه ی عشق تو از روز نخستین این بود :
تیغ سلاخی و یک گردن باریک ، دریغ

ناله ی امشب من گم شده در سیل صدا
جوخه ی شب پر از اعدامیِ نزدیک ، دریغ !!!

شعر از حنا مشایخ


آشپزخانه ی شلوغ و پلوغ ! ظرف های نشسته ی دیروز



آشپزخانه ی شلوغ و پلوغ ! ظرف های نشسته ی دیروز
بوی مسموم یک پیاز لجوج ! مزه ی گریه پخته ی جانسوز

هم اتاقیِ هم اتاقی کُش ، میز بی اشتهای فرسوده
اخم و لجبازی و شکستن ها ، تکیه بر واژه ی بساز و بسوز

استکانی عبوس و یخ کرده ، چای تلخ و پُک پیاپی و دود
سرفه های مکرر دیوار ، بغض فرسوده در من است و هنوز ...

خانه مثل همیشه یخ کرده ! خانه در انتظار فردا نیست
کو دلیلی برای پیمودن ؟ کوره ذوقی برای فردا روز

در دلم نا امید و بی تکلیف ، کوره ای در سرم شبیه به یک
گُرگُر نامنظم آتش در بخاریِ نفتیِ مرموز

در تباهی خود مچاله شده دست و پایی کرخت و یخ بسته
بند رختی که زیر باران است می شود مثل قوز بالا قوز

باز جارو و شیشه خرده و فرش ، باز اما ... اگر ... چرا ... آیا
باز هم آخرین پناه تو شد ؛ جعبه ی قرصِ ساکت و دلسوز !

شعر از حنا مشایخ