مردهای قبیله ام مُردند زیر سیل عظیم نامردی
حسِ مردادِ داغِ زن هاشان می گراید به رخوت و سردی

مادیانِ جوانِ آبستن نیمه شب به وقتِ زا جان داد
تازیان اسب این عشیره گریخت ، وز حضورش نمانده جز گردی

این طرف دود و منقل و افیون ، آن طرف دودمان زن هاشان
رفته بر باد و نشئگی دیگر ، واژگون کرده واژه ی مردی

درد می بارد از قدم های بی هدف ، لاابال و بی مقصد
گیج می رود سر خیابان و جاده در امتداد دلسردی

راه می رود جنازه ای انگار ، فکر می کند به آنچه دیروزش ...
دیگر اکنون چگونه تدبیری ؟ هر چه کردی تو با خودت کردی

مادرانِ کنار سجاده ، نوعروسانِ تا سحر بیدار
تازه دامادتان به یغما رفت بی گُل و آگهیِ همدردی

واژه می نالد از حقارت این وصف ننگینی و تباهی ها
آخر این غصه در غزل نمی گنجد ; قصه ی بیکران نامردی !

شعر از حنا مشایخ