از حالت پاییزی لبخند تو پیداست تقویم من امسال پر از روز مباداست

 

از حالت پاییزی لبخند تو پیداست
تقویم من امسال پر از روز مباداست

عاشق شده ام مثل غروبی که بداند
خودسوزی خورشید فروپاشی دنیاست

قلبم به زبان تو اگر ترجمه می شد
چشمان تو از من غزلی تازه نمی خواست

قانون جهان را تو به هم ریخته ای که
هر گوشه ی دنیا بروم سایه ات آن جاست

هرچند که خوابیده ام از کوچه گذر کن
تنهایی ام از پنجره در حال تماشاست

در طالع من قحطی شب های بلند است
در چشم تو اما همه شب ها شب یلداست...

شعر از بابک سلیم ساسانی

 

خسته ازانگل درون سرم، مثل کرمی شبیه اسکاریس

 

خسته ازانگل درون سرم، مثل کرمی شبیه اسکاریس
من به تهران نمیرسم هرگز روح جا مانده در پل فردیس

ساده عاشق شدم به شکلی که لذتش مانده در تمام تنت
باسلامی به وسعت آغوش جرعه ای مانده در ته ساندیس

بیست و شش روز بعد از استغفار طاقتش طاق شد به راه افتاد
و پس از صحبت و دو نخ سیگار ساعت شش ورودی گلدیس

شعر خواندی به وقت دل دادن آسمان با خیال من رقصید
سر به عصیان زدی شبیه فروغ لحظه ای بعد دشنه ای در دیس

عشق یعنی که زندگی با درد جاده های نرفته را برگرد
عشق یعنی قدم زدن با تو تا ورم کردن من از واریس

باید اینبار مثل احمق ها من خودم را به سادگی بزنم
درسرم موج می زند باران چون کویری که از درون شده خیس

گریه با آن دم مسیحایی میدمد در وجود بیرنگم
و پس از یک سراب طولانی می نشینم به دامن ابلیس

شهر تهران بدون آغوشت شهر دلتنگی مترسکهاست
من نماد حماقتش بودم در گروگاه شهر بی تندیس

شعر از جواد نعمتی

 

آسمان بد گرفته و افسوس، این هوایم هوای خوبی نیست

 

آسمان بد گرفته و افسوس،
این هوایم هوای خوبی نیست
اینکه می خواهی از خدا باران،
بس کند که دعای خوبی نیست !

حال من را چرا نمی فهمی ؟
بند بندم دوباره می لرزد
تو برایم بخوان که دلتنگم ،
من صدایم صدای خوبی نیست

عاشقت هستم، آه «لوطی جان»،
خاطرم را بخواه«لوطی جان »
روزگارت سیاه «لوطی جان»،
این محل بی تو جای خوبی نیست

پیش تو هستم و بدون تو ام،
پیش تو هستم و دلم خون است
پای عشقت چه ها ندادم حیف،
بی کسی ها بهای خوبی نیست

از خدا آسمان طلب کردم،ب
ر زمین زد مرا به من خندید
از خلوصم از عشق من ترسید ،
چون خدایم خدای خوبی نیست!

باز چاقو به قلب من خورده است، 
درد را با سکوت می بارم
مانده ام توی این سکانس تلخ ،
مرگ هم انتهای خوبی نیست

شعر از صنم نافع

 

دمی انصاف کن جانا ، تو غوغا کرده ای یا من؟

 

 دمی انصاف کن جانا ، تو غوغا کرده ای یا من؟
تو خود را بهِر این هجران ، مهّیا کرده ای یا من؟

بگو آیا تو با حسرت ، ز چشمی مملو از نفرت
نگاهی با محبت را ، تمّنا کرده ای یا من؟

تو ای پر مّدعا یارم ، مگر دریای احساسی
که خود با صخره ای سنگی ، مدارا کرده ای یا من؟

تو بازی کرده ای گاهی ، و من بازیچه ات بودم
ولیکن نقش عاشق را ، تو ایفا کرده ای یا من؟

خودت هم خوب می دانی ، چه زهری در زبان داری
تویی کاین زهر را بر خود ، گوارا کرده ای یا من؟

شدم تا غرق آغوشت ، مرا از خود جدا کردی
بگو احساس قلبت را ، تو حاشا کرده ای یا من؟

تو عشقت را به بی رحمی ، زدی با دست خود آتش
سپس از دور و با لّذت ، تماشا کرده ای یا من؟

تنم در شعله ی یادت ، چه بی اندازه می سوزد
تو بر این شعله جانت را ، شکیبا کرده ای یا من؟

چه بر روزم تو آوردی ، بیا با چشم خود بنگر
ببین آیا تو یارت را ،ِز سر وا کرده ای یا من؟

عزیزم خود قضاوت کن ، مگر من با تو بد کردم؟
بگو این ظلم بی حد را ، تو امضا کرده ای یا من؟

شعر از پریناز جهانگیر عصر

 

آري کبوتر با کبوتر فرق دارد

 

آري کبوتر با کبوتر فرق دارد
چشمان ليلي خشک يا تر... فرق دارد

ليلي تمام عمر مجنون خودش بود
مجنون هم‌آن ليلي است؛ ساغر فرق دارد

پيغمبران، سرمست از يک جرعه بودند
اما پيمبر با پيمبر فرق دارد

دنيا پر از دلواپسي‌هاي غريبي‌ست
هر روزمان با روز ديگر فرق دارد

لب‌تشنه جان مي‌داد و مشک آب بر دوش
ديدي برادر با برادر فرق دارد؟

شعر از روشن سلیمانی