هر یک هزارها غزل اند و قصیده اند

 

هر یک هزارها غزل اند و قصیده اند
غرق تواند ، لاله ی در خون تپیده اند

دلبسته ی هوای تواند و عجیب نیست
از هرچه هست و نیست اگر دل بریده اند

از توست هر کجــا سخن اما نمی رسیم
ما- که شنیده ایم- به آن ها – که دیده اند!-

دل را معطــر از حــرم یار کرده اند
اینگونه از حرم به حــرم پر کشیده اند

از مرزها گذشته و از جان خویش نیز!
چون رود عاشــقانه به دریا رسیده اند

از تو به یک اشــاره اگر بوده ،عاشقان-
لشـکر به لشـکر آمده با ســر دویده اند

بی انتهاست پهنه ی دریای قلبشــان
در تنگــنای خـاک اگــر آرمیده اند ....

دست حرامیان به حـرم ... نه ... نمی رسد
«ما را مدافعان حــرم آفریده اند»...

شعر از رضا نیکوکار

 

گفتند از شراب تو میخانه‌ها به هم

 

گفتند از شراب تو میخانه‌ها به هم
خُم‌ها به وقت خوردن پیمانه‌ها به هم

تو آن حقیقتی که تو را مژده می‌دهند
اسطوره‌های خفته در افسانه‌ها به هم

هر خانه‌ای منارة الله‌اکبر است
این‌گونه می‌رسند همه خانه‌ها به هم

وقتی که شمعِ جمع تو باشی چه دیدنی‌ست
دل دادن دوباره پروانه‌ها به هم

چون دانه‌های رشته ی تسبیح با هم ایم
در هم تنیده سلسله دانه‌ها به هم

اعجاز بی‌نظیر تو عشق است و عشق تو
ما را رسانده از دل ویرانه‌ها به هم

شعر از رضا نیکوکار

 

انداختی هر" پهلوان" را بر زمین ات


انداختی هر" پهلوان" را بر زمین ات
با چشمهایت ، "گوی" های آتشین ات

من باختم ایمان و عقل ناقصم را
وقتی قسم خوردم به "زیتون ات ، به تین ات"

"لب قرمز" ، چشم آبی، گیسو طلایی *
الحمد لله و رب العالمین ات

الحمد للهی که مستم کرد از عشق
با پای خود آورد تا میدان مین ات

باید ببینی لحظه ی جان دادنم را
رگ های من ارزانی حمام فین ات

آهوی جنگل های سرسبز شمالی
ای گرگ های بی سرو پا در کمین ات

با دوستانت دشمنم ، بیرون بیاور
این مارها را از میان آستین ات

اسطوره ناب غزل های منی تو
شهری خراب شعرهای دلنشین ات

صد نه ، هزاران لشکر از دل های زخمی
مانده ست پشت سایه ی "دیوار چین ات"

نفرین به من ، نفرین به من ، نفرین اگر که
"با من نباشد روزهای بعد از این ات"

شعر از رضا نیکوکار


نزدیک غروب هیجان آور کوچه



نزدیک غروب هیجان آور کوچه
من باز به شوق تو نشستم سر کوچه

گل های سر روسری ات مثل همیشه 
زنبور عسل ریخته سرتاسر کوچه

از دوختن چشم قشنگت به زمین است
نقشی که چنین حک شده در باور کوچه

اینگونه نگین در همه ی عمر ندیدم
اینقدر برازنده بر انگشتر کوچه

گل در برو می در کف و معشوق ...» خدایا
من مست غزلخوانی سکرآور کوچه

لب تر کن تا ور بکشد پاشنه اش را
بی واهمه یکبار دگر قیصر کوچه

من کشته ی این عشقم و باید بگذارند 
فردای جهان نام مرا برسر کوچه...

شعر از رضا نیکوکار

 

 بند آمده در حسرت وصف تو زبان ها


بند آمده در حسرت وصف تو زبان ها
این آتش عشق است که افتاده به جان ها

در حیرت چشم تو و ابروی تو ماندند
انگشت به دندان همه ی تیر و کمان ها

زانو زده در پای بزرگی تو انگار
الوند و دماوند و سهند و سبلان ها

بی تابم و بی تابی من شهره ی شهر است
نگذار فروکش بکند این هیجان ها

آن قدر دل تنگ مرا ضرب خودت کن
تا گوش فلک کر شود از این ضربان ها

من با تو غزل می شوم و شعرترینم
ای علت بی چون و چرای فوران ها

تو کیستی ای عشق ! که بانام توسکه ست
بازار تمام شعرا ، مرثیه خوان ها

تا لحظه ی رویایی دیدار تو ای خوب
من خون به جوش آمده ام در شریان ها

ای کاش ببندی چمدان سفرت را
این جمعه بیفتد به تو چشم نگران ها...

شعر از رضا نیکوکار