روزه دارم من و افطار از آن لعل لب است


روزه دارم من و افطار از آن لعل لب است
آري افطار رطب در رمضان مستحب است

روز ماه رمضان زلف  ميفشان  كه فقيه
بخورد روزه  خود را به گمانش كه شب است

زير لب وقت نوشتن همه كس نقطه نهد
اين عجب نقطه خال تو به بالاي لب است

يارب اين نقطه لب را كه به بالا بنهاد ؟
نقطه هر جا غلط افتاد مكيدن ادب است

شحنه اندر عقب است ومن از آن مي ترسم
كه لب لعل تو آلوده به ماء العنب است

منعم از عشق كند ناصح و آ گه نبود
شهرت عشق من از ملك عجم تا عرب است

گر صبوحي به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاك در كويش سبب است .

شعر از شاطر عباس صبوحی


کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار خار


کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار خار
در ره عشق تو اندر کوچه و بازار زار

در جهان عیشی ندارم بی رخت ای دوست دوست
جز تو در عالم نخواهم ای بت عیار یار

از دهانت کار گشته بر من دلتنگ تنگ
با لب لعل تو دارد این دل افکار کار

هر چه میخواهی بکن با من تو ای طناز ناز
گر دهی یک بوسه ام زان لعل شکربار بار

ساقیا زآن آتشین می ساغری لبریز ریز
تا به مستی افکنم در رشته ی زنّار نار

مطربا بزم سماع است و بزن بر چنگ چنگ
چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار دار

ای صبوحی شعر تو آرد به هر مدهوش هوش
خاصه مدهوشی که گوید دارم از اشعار عار

شعر از عباس صبوحی


 تا چند پیش ناز تو باید نیاز کرد؟


تا چند پیش ناز تو باید نیاز کرد؟
بر ناز خود بناز که نازت کشیدنی است !

چشمت نظر ز لطف به عاشق نمی کند
چون آهوی خطائی کارش رمیدنی است

از شربت زلال دلت کام دل برآر
سرچمه ی حیات زلالت چشیدنی است

خوشدل مرا نمای به دشنامت ای حبیب
چون حرف تلخ از لب شیرین شنیدنی است

بر نقد جان دو  بوسه ز لعل تو خواستم
گرچه گرانبهاست ولیکن خریدنی است

مانع مشو ز لعل لبت بوسه خواستم
هر شکّرین لبی نمکین شد چشیدنی است

جز من هر آنکه دست صبوحی به تو فکند
قطعش نما ز دوش  که دستش بریدنی است !

شعر از شاطر عباس صبوحی


نیست او را سر مویی سر سودایی ما  

 

نیست او را سر مویی سر سودایی ما 
کار شد سخت ، مگر بخت کند یاری ما

تا به آهوی ختن نسبت چشمت دادندش
شهره گردید بهر شهر خطاکاری ما

گر بدادیم بهای دهنت نقد روان
سود بردیم که شد هیچ خریداری ما

همه شب تا به سحر از غم رویت شادیم
به امیدی که بیایی تو به غمخواری ما

چند آزار دل ما دهی ای راحت جان
راحت جان مگرت هست دل آزاری ما ؟

تو که چون سرو ز آسیب خزان آزادی
چه غمی باشدت از حال گرفتاری ما؟

چشم فتان تو را دوش بدیدم در خواب
ای بسا فتنه که برخواست ز بیداری ما

شعر از شاطر عباس صبوحی

اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را


اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شب های تارم را

برای جان سپردن کوی جانان آرزو دارم
که شاید باد و سیل او برد خاک مزارم را

ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن
به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را

به گرد عارضش چون سبز شد خط من به دل گفتم:
سیه بین روزگارم را ، خزان بنگر بهارم را

تمنا داشتم عین وصالش در شب هجران
صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را

بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان
که از شفقت بدست آرد دل امیدوارم را

مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن
مگر وصل تو چاره سازد چاره درد انتظارم را

چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت
بگوید ای برادر آن بت ناسازگارم را

صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر
میان عاشقان افزود قدر و اعتبارم را !

شعر از شاطر عباس صبوحی