چشم هایش را به هم زد چندسالی رفته بود

 

چشم هایش را به هم زد چندسالی رفته بود
عمر او در سالهای خوش خیالی رفته بود

دل به دریا زد به دریا رفت اما حیف شد
این سفر با دستهای خشک و خالی رفته بود

نقشۀ راه خودش را اشتباهی برده بود
پشت بر دریا به سمت خشکسالی رفته بود

دیگر آن رودی که روزی بود دریادل، نبود
از نگاهش نور و از چشمش زلالی رفته بود

آرزوهای بزرگ در سرش را پاک کرد -
- آبرویش نیز در بین اهالی رفته بود

***

باز هم سرریز شد وقتی به آن شب فکر کرد
با چه امیدی به آنجا با چه حالی رفته بود؟!

شعر از محمدحسین نجفی

 

رسید فصل دعاهای مستجاب از تو

 

رسید فصل دعاهای مستجاب از تو
پر از شکوفه شد امشب بهارخواب از تو

تو غنچه های جنونی من آن که می گیرد
هزار جام لبالب شراب ناب از تو

تو حسن مطلع نوری که دیده خواهد شد
هر از هزاره فقط لحظه ای شهاب از تو

پر از تلالو و تابنده است ، بی تابم!
گرفته است مگر آفتاب تاب از تو؟!

عذاب چشم تو نازل که شد خودم دیدم
تمام شهر به یکباره شد خراب از تو

وضو گرفتی و بعد از تو با پرستوها
نشست و گفت چه با آب و تاب، آب از تو

و بعد گریه و دیدم به آسمان بردند
فرشته های مقرب گل و گلاب از تو

عذاب می رسد آن لحظه ای که بردارد
خدا نکرده خداوند اگر نقاب از تو

شعر از محمدحسین نجفی

 

 دستی از من، من در پای تو افتاده بگیر

 


  دستی از من، من در پای تو افتاده بگیر
که از این عالم آلودۀ خود سیرم سیر

مگر او را تو ببخشایی اگر نه چه کند
بنده این بندۀ بدکار سراپا تقصیر

یک سحر دیرتر از این دل من دق می‌کرد
ماه مهمانی‌ات امسال چه دیر آمد دیر!

شرمسارم که به دیدار تو هیچ آوردم
هستی‌ام قلب سیاهی‌ست کرم کن بپذیر

"یارب از ابر هدایت برسان بارانی"
که به دریا زدم از خویش و رسیدم به کویر

***

بس کن ای دل چقدر مویه کنی هان چقدر؟!
او که می‌خواستی آمد کمی آرام بگیر

شعر از محمدحسین نجفی

 

ممنون دم از سپیده دم از صبحدم زدی

 

ممنون دم از سپیده دم از صبحدم زدی
ممنونم از شکفتن خورشید دم زدی

ممنونم از امید به آینده ای بزرگ
یعنی دم از طلوع - که می‌خواستم - زدی

ممنون که مشق های شب روزگار را
ای صبح در نگاه تو جاری! قلم زدی

در کسوت بهار به پاییزم آمدی
مفهوم فصل ها را، ممنون به هم زدی

ممنونم از تو از تو که این خاطرات را
در متن بدترین لحظاتم رقم زدی

***

از پیش من چه زود چنان رود رد شدی
ممنون که چند ثانیه با من قدم زدی!

شعر از محمدحسین نجفی

 

ای گریه ام دست تو است این بار محکم باش

 

ای گریه ام دست تو است این بار محکم باش
زخم زبان این و آن را هم تو مرهم باش

حیف از تو است آخر که پیش هر کسی باشی
تنها دلم! دلداده ی گل های مریم باش

یک ظرف خالی هستی و گنجایشت بالاست
شادی به آدم ها نمی آید پر از غم باش

حالا که دیگر هیچ کس همراه با من نیست
بعد از نماز صبح اگر می شد به یادم باش

دلخوش به این بودم که دلدار خودم هستی
دلگیرم ای دل مایه ی دلداری ام هم باش

***

از ما گذشت آخر، بیا دست از سرم بردار
عاشق شدن مال جوان ترهاست، آدم باش!

شعر از محمدحسین نجفی