دلپریشانم شبیه ابر، باران میبرم
دلپریشانم شبیه ابر، باران میبرم
پشت پلک خسته باران فراوان میبرم
جان و دل را در کنارش جا نهادم؛ با خودم
پیکرم را بی که با دل، بی که با جان میبرم
آمدم شاید سر و سامان بگیرم پس چرا
پس چرا اینگونه حالی نابسامان میبرم؟
با خودم انبوه اندوهی که در من مانده را
دارم آری خسته از ساری به تهران میبرم
ناخوش احوالم که بی او هستم اما سرخوشم
داستان خویش را با او به پایان میبرم
آتشی در سینه هم دارم که دارم با خودم
هرم گرما را به ناورد زمستان میبرم
شعر از محمدحسین نجفی