دل‌پریشانم شبیه ابر، باران می‌برم

 

دل‌پریشانم شبیه ابر، باران می‌برم
پشت پلک خسته باران فراوان می‌برم

جان و دل را در کنارش جا نهادم؛ با خودم
پیکرم را بی که با دل، بی که با جان می‌برم

آمدم شاید سر و سامان بگیرم پس چرا
پس چرا اینگونه حالی نابسامان می‌برم؟

با خودم انبوه اندوهی که در من مانده را
دارم آری خسته از ساری به تهران می‌برم

ناخوش احوالم که بی او هستم اما سرخوشم
داستان خویش را با او به پایان می‌برم

آتشی در سینه هم دارم که دارم با خودم
هرم گرما را به ناورد زمستان می‌برم

شعر از محمدحسین نجفی

 

کارش امشب به من افتاده صدایم زده است

 

کارش امشب به من افتاده صدایم زده است
کمکم کن بـــــروم جــــاده صدایـم زده است

آی بانـــــو! کهــــر سوختـــــه‌ام را یله کن
دشت - این مادر آزاده - صدایم زده است

بــه سفر می‌روم آری نکند دیـــر کنم
کودکی‌هایم از آباده صدایم زده است

خان - خداوند بیامرزدش - از آن سر ایل
باز هم پیک فرستاده صدایــم زده است

***

کـــوچ هنگام ی تلخی ست خدایا! نکند
مادرم دل به سفر داده صدایم زده است

شعر از محمد حسین نجفی

 

از من گرفتی شانه های مادرم را

 

از من گرفتی شانه های مادرم را
حالا کجا بگذارم از امشب سرم را؟

تا ماورای پر کشیدن رهبرم بود
کوچک مینگارید بال پرپرم را

شاید پس از من ماهی‌ای در کنج دریا
هر روز می خواند کتاب و دفترم را

دادم به باد و آب و آتش هدیه امروز
خاکسترم خاکسترم خاکسترم را

فردا هم ای دریا! بیا شاید رساندی
با خود به ساحل پاره های دیگرم را

شعر از محمد حسین نجفی

 

یک مشت غزل در چمدان سفرم ریخت

 

یک مشت غزل در چمدان سفرم ریخت
مادر، که دلش آب شد و پشت سرم ریخت

برگشتم از آنجا و دلم پیش کسی ماند
با آمدنم اشک – غرور پدرم – ریخت

آری همه ی شوکت هر ساله ی یک مرد
– تا گفت خدا یار تو باشد پسرم – ریخت

آن روز که اشکم به تسلای من آمد . . .
فهمید که از راز دلش باخبرم . . . ریخت

آخر چه کسی بود که از اول عمرم
آه اینهمه دل اینهمه دل دور و برم ریخت؟!

ای شهر! ببخشید پر از اشک شد این شعر
من آمده بودم که دلم را ببرم  ریخت

شعر از محمد حسین نجفی