در مي زنم انگار نه انگار، کسي نيست

 

در مي زنم انگار نه انگار، کسي نيست
پس آن طرف اين همه ديوار کسي نيست؟

پرسيدم از انسانِ پريشانِ نخستين
مي گفت که عمري است در اين غار کسي نيست

چندي است دبستان شده از هلهله خالي
در قصه ي دهقان فداکار کسي نيست

مردم همه از سايه ي همسايه گريزان
در اين همه پيراهن و شلوار کسي نيست

با اين همه ديوانه ي سرگشته در اين شهر
جز تو که خيالت شده تکرار کسي نيست

بگذار بگويند زبان تو قديمي است
در سلسله ي موي تو بي کار کسي نيست

هر موي تو يک شعر معطر شده يعني
مو باز کني پيش تو عطار کسي نيست

هرچند در اين کوچه ي ويران شده، از من
رد مي شوي آنگونه که انگار کسي نيست

چشمان تو شايد به من از دور بيفتند
روزي که از اين خيل هوادار کسي نيست

شعر از عبدالحسين انصاري

 

اگرچه ديده اند اين قوم تنها شوره زار از او

 

اگرچه ديده اند اين قوم تنها شوره زار از او
براي من ولي آغاز خواهد شد بهار از او

اگر او نشکفد در باغ، فروردين نخواهد شد
اطاعت مي کند تقويم هم بي اختيار از او

چنين ترکيب سازي هاي بکري کار هر کس نيست
خدا با اين ظرافت خلق کرده شاهکار از او

براي پاکي انسان در تبعيد چندين بار
مثال آورده در قرآن خود پروردگار از او

چه پنهان کرده زير روسري، اين را نمي دانم
فقط يکريز مي آيد صداي آبشار از او

سبک تر مي شوم با راه رفتن هاي سنگينش
اگرچه مانده بر دوش دلم يک کوله بار از او

همين که باد در پيراهنش با شوق مي پيچد
کنارش مي نشينم تا بيفتد يک انار از او

دلش را مي توان از پشت رفتار زلالش ديد
چنان شفاف گويي رد شده يک جويبار از او

چرا پس اشک ها دست از سر او برنمي دارند؟
نمي دانم چه مي خواهد مگر اين روزگار از او

شعر از عبدالحسين انصاري

 

تو را دل برگزيد و کار دل شک برنمي دارد

 

تو را دل برگزيد و کار دل شک برنمي دارد
که اين ديوانه هرگز سنگ کوچک برنمي دارد

تو در روياي پروازي ولي گويا نمي داني
نخ کوتاه دست از بادبادک برنمي دارد

براي ديدن تو آسمان خم مي شود اما
براي من کلاهش را مترسک برنمي دارد

اگر با خنده هايت بشکني گاهي سکوتش را
اتاقم را صداي جيرجيرک برنمي دارد

بيا بگذار سر بر شانه هاي خسته ام يک بار
اگر با اشک من پيراهنت لک برنمي دارد.

شعر از عبدالحسين انصاري

 

عمري است آه و ناله ي خاموش مي کشيم

 


عمري است آه و ناله ي خاموش مي کشيم
از دست اين صليب که بر دوش مي کشيم

زخم زبان به مريم قديسه مي زنيم
شمشير روي سام و سياووش مي کشيم

در فکر قتل عام پلنگ و پرنده ايم
وقتي که دست بر سر خرگوش مي کشيم

سرما دويده در رگ پيوندهاي باغ
ما شب کلاه روي بناگوش مي کشيم

باور کنيد مي شکند سنگ سخت را
دردي که زير اين همه تن پوش مي کشيم

اين راه و رسم آينه و آفتاب نيست
مرگ است اينکه تنگ به آغوش مي کشيم

شعر از عبدالحسين انصاري

منم همان که به غم ها امان نمي دادم

 

منم همان که به غم ها امان نمي دادم
به هيچ قيد مکاني، زمان نمي دادم

هميشه جيب من از سنگريزه ها پر بود
اگرچه مشت خودم را نشان نمي دادم

براي چيدن يک سيب سرخ از شاخه
هزار بار دلم را تکان نمي دادم

هميشه مادرم از غول کوچه ها مي گفت
اگرچه گوش به اين داستان نمي دادم

به ضرب زور مرا راهي دبستان کرد
ولي چه مي شد اگر امتحان نمي دادم

که چند سال به عنوان زندگي کردن
هزار مرتبه هر روز جان نمي دادم

اگر کليد شبستان عمر دستم بود
طلاي نابم را رايگان نمي دادم

شعر از عبدالحسين انصاری