در مي زنم انگار نه انگار، کسي نيست
در مي زنم انگار نه انگار، کسي نيست
پس آن طرف اين همه ديوار کسي نيست؟
پرسيدم از انسانِ پريشانِ نخستين
مي گفت که عمري است در اين غار کسي نيست
چندي است دبستان شده از هلهله خالي
در قصه ي دهقان فداکار کسي نيست
مردم همه از سايه ي همسايه گريزان
در اين همه پيراهن و شلوار کسي نيست
با اين همه ديوانه ي سرگشته در اين شهر
جز تو که خيالت شده تکرار کسي نيست
بگذار بگويند زبان تو قديمي است
در سلسله ي موي تو بي کار کسي نيست
هر موي تو يک شعر معطر شده يعني
مو باز کني پيش تو عطار کسي نيست
هرچند در اين کوچه ي ويران شده، از من
رد مي شوي آنگونه که انگار کسي نيست
چشمان تو شايد به من از دور بيفتند
روزي که از اين خيل هوادار کسي نيست
شعر از عبدالحسين انصاري