از نگاه یاران به یاران ندا می رسد


از نگاه یاران به یاران ندا می رسد
دوره ی رهایی رهایی فرا می رسد

این شب پریشان پریشان سحر می شود
روز نو گُل افشان گل افشان به ما می رسد

بخت آن ندارم که یارم کند یاد من
حال من که گوید که گوید به صیاد من

گرچه شد به نیزار گرفتار به بیداد او
عاقبت رسد عشق رسد عشق به فریاد من

از نگاه یاران به یاران ندا می رسد
دوره ی رهایی رهایی فرا می رسد

ساقیا کجایی کجایی که در آتشم
وز غمش ندانی چه ها می کشم

ساقی از در و بام در و بام بلا می رسد
بر دلم از این عشق از این عشق چه ها می رسد

شعر از فریدون مشیری


عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم


عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم

بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم

بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم

بوسم تو را با هر نفس ، ای بخت دور از دسترس
وربانگ برداری که بس ! غمگین تماشایت کنم

تا کهکشان ، تا بی نشان ، بازو به بازویت دهم
با همزمانی ، همدلی ، جان را هم آوایت کنم

ای عطر و نور توامان یک دم اگر یابم امان
در شعری از رنگین کمان با نوی رویایت کنم

بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من ، تا کی تمنایت کنم ؟

شعر ار فریدون مشیری

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست


هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست
هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!

عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!
دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد
شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست

تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست
کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر
بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست

تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق
چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست

شعر ار فریدون مشیری

ای تو با روح من از روز ازل یارترین


ای تو با روح من از روز ازل یارترین
كودك شعر مرا مهر تو غمخوارترین

گر یكی هست سزاوار پرستش به خدا
تو سزاوارترینی تو سزاوارترین

عطرنام تو كه در پرده جان پیچیده ست
سینه را ساخته از یاد تو سرشارترین

ای تو روشنگر ایام مه آلوده عمر
بی تماشای تو روز و شب من تارترین

در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند
من به سرپنجه مهر تو گرفتارترین

می توان با دل تو حرف غمی گفت و شنید
گر بود چون دل من رازنگهدارترین

شعر ار فریدون مشیری

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی


شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی

آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه ی مهر تو چو ماهی

وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی
شعر از فریدوم مشیری