از عشق می‌گویی٬ بگو آبی‌ترین باشد


از عشق می‌گویی٬ بگو آبی‌ترین باشد
از عشق می‌گویم اگر درد تو این باشد

بگذار من عاشق‌ترین مرد زمین باشم
بگذار یک دیوانه هم عاشق‌ترین باشد

شیطان از اول خوب می‌دانست آدم کیست
بگذار لاف عشق تهمت‌آفرین باشد

من از فریب گندم رویتو دانستم
بی‌چاره دل یک عمر باید خوشه‌چین باشد

با یک هجوم از هم فرومی‌ریزدش غم٬ آه
دیوار دل سهل است اگر دیوار چین باشد

آه ای شبان خفته‌ی کولی‌ترین برخیز
می‌ترسم این‌جا باز گرگی در کمین باشد

وقتی که از دل گفتی و آیینه دانستم
آنی که می‌خواهد دلم باید همین باشد

تا بود از تو قسمتم غم بود و دیگر هیچ
ای کاش تا باشد نصیبم از تو این باشد

این است پایان تب پروانه‌ای چون من
آتش همان به‌تر که خاکسترنشین باشد

شعر از محمد حسین بهرامیان

مجنون نه ! من باید خودم جای خودم باشم


مجنون نه ! من باید خودم جای خودم باشم
باید خودم بی واژه لیلای خودم باشم

عمری مرا دور تو گردیدم دمی بگذار

گرداب نا آرام دریای خودم باشم

شیدایی شب های بی لیلا به من آموخت
باید به فکر روح تنهای خودم باشم

بیهوده بودم هرچه از دیروز تا امروز
باید از امشب فکر فردای خودم باشم

بگذار من هم رنگ بی دردی این مردم
در گیرودار دین و دنیای خودم باشم

اما نه...! من آتش به جانم، شعله ام، داغم
نگذار یک پروانه هم جای خودم باشم

حیف است تو خاتون خواب هر شبم باشی
اما خودم تعبیر روًیای خودم باشم

من مرغ عشقی خسته ام، کنج قفس تا کی
آیینه دار بی کسی های خودم باشم

باید تو در آیینه ام باشی تو می فهمی؟
حیف است من غرق تماشای خودم باشم

حیف است تو خورشید عالمتاب من باشی
من سایه ای افتاده در پای خودم باشم

باید ردیف شعر را  لَختی بگردانم
تا آخرین حرف الفبای خودم باشی

هر جمعه را مشتاق تر خواب تو می بینم
تا هشت روز هفته لیلای خودم باشم

شعر از محمد حسین بهرامیان

ظهیرالدوله می رقصد هیاهوی تن ما را


ظهیرالدوله" می رقصد هیاهوی تن ما را
بغل وا می
کند  بی تابی  پیراهن  ما را

مرا می تابد از نیلوفری های تنت اینجا
تماشا می
کند  فوج  به هم  پیچیدن ما را

تو در من شعله می گیری، من آتش می شوم در تو
تویی کو
تا سرا پا  گر بگیراند  منِ ما را

نسیم آشنایی دارد از صد باغ گل خوش تر
سر سنگی
که می گیرد به حسرت دامن ما را

بدنبال "رهی" می گردی از خاموش سنگی که
به آتش می
کشد دنباله های شیون ما را

من و تو سنگساران کدامین جرم معصومیم
که دنیا
بر نمی تابد کبوتر بودن ما را ؟

گره از روسری واکن بخندان باغ را بر من
که می
خندد زمین شوق ز سر وا کردن ما را

چراغانی بیار ای ازدحام کوچه خوشبخت!
هوای بی
فروغ خانه ی بی روزن ما را

***

اتاقی  گوشه ی دنج حیاط چند شهریور
بغل وا می
کند تاب و تب پیراهن ما را

به تهران باز می گردیم و یک تجریش می بیند
چکا چا چاک برق چشم های
روشن ما را

شعر از محمد حسین بهرامیان

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی


گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید
خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید
! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد
سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های
دنیا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی
باید مسیر
کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی " مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا
  " آب - بابا "  را بلد باشی

حتی اگر آیینه باشی، پیش این مردم
باید زبان تند
حاشا را بلد باشی

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا
و اما را بلد باشی

من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید
سادگی ها را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...
یعنی... زبان
اهل دنیا را بلد باشی

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری
باید تو مرز
خواب و روًیا را بلد باشی

بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!
باید زبان حال
دریا را بلد باشی

شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد
ای کاش رسم
این طرف ها را بلد باشی

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم
امروز می گویم
که فردا را بلد باشی

گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم
اما تو باید
این معما را بلد باشی

شعر از محمد حسین بهرامیان

مثل گلدانی کـــه از پروانگـــی بویی ندارد


مثل گلدانی کـــه از پروانگـــی بویی ندارد
دم به دم می سوزم از شمعی که سوسویی ندارد

هر نفس می میرم و می کوچم از شهری که آنجا
زیر سقف ســادگی هایش پرســـتویی ندارد

پیش دردم می نشینی، قصه می گویی از آدم
قصــه ی اویی که در آیینه مهــرویی ندارد

قصه ی کوه و عمو زنجیر باف و غول دریا
کودکی هایی که طعم خواب لولویی ندارد

قصــه ی پوشـــالی نا پهــلوانی هـــای او که
شیر بازوش اشکم و دم، یال و پهلویی ندارد

قهـرمانِ کوچه یِ ما ... راستش از تو چه پنهان
روی بازویش همین هایی که می گویی ندارد

باز با این حال او چشم و چراغ کوچه ماست
گر چه از آن روزها جز چشم بی سویی ندارد

قهــــرمانِ سـاده یِ بی ادعایِ کوچه یِ ما
دست و بازو داده در خون، زور بازویی ندارد

گل به گل گردیده ام پروانگی های تنش را
جز صدای سرفه این ویرانه کوکویی ندارد

گردبـــادِ  بی قرارِ  روزهایِ  خشم و آتش
مثـل آن دیروزهــــا دیگر هیاهویی ندارد

هر نفس می میرد و می کوچد از شهری که آنجا
زیر سقف سادگی هایش پرستویی ندارد

***

آخر این قصه تاریک است، حتی این غزل هم
مرگ ســـهراب دلم را  نوشدارویی ندارد

من به آتش می کشم خود را ولی در سطر آخر
یک نفر می سوزد از شمعی که سوسویی ندارد

شعر از محمد حسین بهرامیان