کجاست دخترِ پاییز...باغِ کودکی ات

 

 

 

کجاست دخترِ پاییز...باغِ کودکی ات
کلاهِ پوپکی و سینه ریزِ میخکی ات

دلم گرفته و دنبالِ خلوتی دِنجم
که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات

که باز بشکفم و باز بشکفم با تو
کمی برقص مرا در لباس پولکی ات

چقدر خاطره دارم از آن دهانِ مَلَس
زبانِ شیرینت...با لبِ لواشکی ات

شبی بغل کن و بر سینه ات بخوابانم
به یادِ حسرتِ شب های بی عروسکی ات

چگونه در ببرم جان از این هوا...تو بگو!
اگر رها شوم از "بازوانِ پیچکی*"ات

اسیر و شادم چون بادبادکی بسته
به شاخه های درختانِ باغِ کودکی ات...!

شعر از حسین منزوی ؟

 

 

هزار درد مرا، عاشقانه درمان باش

 


هزار درد مرا، عاشقانه درمان باش
هزار راه مرا، ای یگانه پایان باش

برای آنکه نگویند، جسته‌ایم و نبود
تو آن‌که جسته و پیداش کرده‌ام، آن باش

دوباره زنده کن این خسته ی خزان زده را
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش

کویر تشنه‌ی عشقم، تداوم عطشم
دگر بس است، ز باران مگوی، باران باش

دوباره سبز کن این شاخه‌ی خزان زده را
دوباره در تن من روح نوبهاران باش

بدین صدای حزین، وین نوای آهنگین
به باغ خسته‌ی عشقم، هزاردستان باش

شعر از حسین منزوی

 

یک بوسه که از باغ تو چینند به چند است؟


یک بوسه که از باغ تو چینند به چند است؟
پروانه ی تاراج گُلت بند به چند است؟

خالی شدم از خویش و به خالت نرسیدم
آخر مگر این دانه ی اسفند به چند است؟

یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخر
کاغذ به سمرقند تو ای قند! به چند است؟

نرخ لب پُر آب تو و شعرِ ترِ من
در کشور زیبایی تو چند به چند است؟

با داروندار آمده ام پیش تو، پرکن!
غم نیست که پیمانه ی سوگند به چند است؟

وقتی که به عُمری بدهی لب گزه ای را
در تعرفه ی عشق تو لبخند به چند است؟

یک، ده، صد و بیش است خط ساغر عُشاق
تا حوصله ی ذوق تو خُرسند به چند است؟

دل مجمر افروخته ام برد و نگفتند
کاین آتشِ با نور همانند به چند است؟

چند اَرزدم آغوش تو در هرم کویری ؟
چندین بغل از برف دماوند به چند است؟

شعر از حسین منزوی


چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام


چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین
کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام

عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای
دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام

همین نه بانوی شــــعر منی که مدحت تو
به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رهـــــــــــا بشود
به یک اشــــــــــــــاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکـــه ای تو که تا آب، آبی است در آن
شنـــــــاور است همه تار و پود جلبکی ام

به خون خویش شوم آبروی عشــــــــــق آری
اگر مدد برســـــــــــــاند سرشت بابکی ام

کنــــــــار تو نفسی با فراغ دل بکـــــــشم
اگر امــــــــــان بدهد سرنوشت بختکی ام

شعر از حسین منزوی


ای بی تو دل تنگم بازیچه توفانها


ای بی تو دل تنگم بازیچه توفانها
چشمان تب آلودم باریکه بارانها

مجنون بیابانها افسانه مهجوری است
لیلای من اینک من مجنون خیابانها

آویخته دردم ، آمیخته مردم
تا گم شوم از خود گم ، در جمع پریشانها

آرام نمی یارد ، گویی غم من دارد
آن باد که می زارد در تنگه دالانها

با این تپش جاری ،تمثیل من است آری
این بارش رگباری ، برشیشه دکانها

با زمزمه ای غم بار ، تکرار من است انگار
تنهایی فواره ، در خالی میدانها

در بستر مسدودم با شعر غم آلودم
آشقته ترین رودم در جاری انسانها

دریاب مرا ای دوست ای دست رهاننده
تا تخته برم بیرون از ورطه توفانها...

شعر از حسین منزوی