کجاست دخترِ پاییز...باغِ کودکی ات
کلاهِ پوپکی و سینه ریزِ میخکی ات

دلم گرفته و دنبالِ خلوتی دِنجم
که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات

که باز بشکفم و باز بشکفم با تو
کمی برقص مرا در لباس پولکی ات

چقدر خاطره دارم از آن دهانِ مَلَس
زبانِ شیرینت...با لبِ لواشکی ات

شبی بغل کن و بر سینه ات بخوابانم
به یادِ حسرتِ شب های بی عروسکی ات

چگونه در ببرم جان از این هوا...تو بگو!
اگر رها شوم از "بازوانِ پیچکی*"ات

اسیر و شادم چون بادبادکی بسته
به شاخه های درختانِ باغِ کودکی ات...!

شعر از حسین منزوی ؟