شادمان گفتي از آن عاشق تنها چه خبر

 

شادمان گفتي از آن عاشق تنها چه خبر
خبري نيست، بپرس از غم دنيا چه خبر؟

خاطرم هست رقيبان پر از کين? من
همنشينان تو بودند، از آنها چه خبر؟

همه لب‌تشنه ، تو دريايي و من ماهي تنگ
از کنارآمدگان با لب دريا چه خبر؟

زاهدي دست به گيسوي رهاي تو رساند
عاشقي گفت که از عالم بالا چه خبر؟

باز ديروز به من وعد? فردا دادي
آه پيمان شکن از وعد? فردا چه خبر؟

شعر از سجاد ساماني

 

لب باز کردم ، واژه اي بي باک بيرون زد

 

لب باز کردم ، واژه اي بي باک بيرون زد
پروانه اي از حفره اي غمناک بيرون زد

واژه به مست -آگاهي خلسه دري وا کرد
از کوکنار نورسي ترياک بيرون زد

گنجشک شد ، بر سيم ها وردي مقدس خواند
آن گاه از محدوده ي ادراک بيرون زد

در سرزمين من رسول نوظهوري شد
هر جا عصا کوبيد آبي پاک بيرون زد

اين زن که در غاري به نام من پيمبر شد
از لابلاي گيسوانش تاک بيرون زد

بدمست شد، نامي نبايد را به لب آورد
ياقوت سرخي از اناري چاک بيرون زد

بيهوده کوشيدم به پنهان کردنت اي عشق!
آن دانه اي که کاشتم از خاک بيرون زد

شعر از کبري موسوي قهفرخي

 

بند بدن نبودم و از تن در آمدم

 

بند بدن نبودم و از تن در آمدم
بيرون زدم از آينه ، از " من " در آمدم

موسي نبودم اما در خلسه اي شگفت
تاريک محض رفتم و روشن در آمدم

نوري شدم که طاقت خاموشي اش نبود
چون شعله اي کشيده به شيون در آمدم

اي شبدر چهار پري که به يمن تو
هر بار زنده از دل بهمن در آمدم

من لب نداشتم که ببوسم تو را ولي
از شدت سکوت به گفتن در آمدم

دل را زدم به دريا... شايد بخواني ام
از موج ها گذشتم و تا بندر آمدم

بي تن توان زيستنم بود و بي تو نه
پس عاقبت به هيات يک زن در آمدم

شعر از کبري موسوي قهفرخي

 

به رقص مي کشمت پا به پاي شور دفم

 

به رقص مي کشمت پا به پاي شور دفم
که هاي و هوي تو را بشنوم ز هر طرفم

تو از سکون به جنون مي رسي و مي پيچد
صداي موج تو در گوشواره ي صدفم

دلم خوش است به روزي که با تو مي رقصم
که کوليان سيه چشم ديده اند کفم

کجاست چله ي چشمت ؟ که پرت خواهم شد
به هيچ سوي خود ناتمام بي هدفم

تمام هستي من هرچه هست سهم تو باد
که مستحق تري از وارثان ناخلفم

شعر از کبري موسوي قهفرخي

 

تا دست برد سمت دوات موربش

 

تا دست برد سمت دوات موربش
پاشيد روي صفحه ي اصلي ، مرکبش

برخاست بي خيال همين يک دقيقه پيش
انداخت توي آينه بادي به غبغبش

سنجاق سينه اي که مزين به نقره بود
افزوده بود بر سر و وضع مرتبش

گل-ميزهاي سنتي اش را که پاک کرد
دستي کشيد بر سر گل هاي کوکبش

از راديو صداي زني مي رسيد که
سرگرم بود با خوش و بش با مخاطبش

اما چرا مخاطب ديرآشناي او
هرگز نمي رسد به قرار سر شبش

شب يک زن است با کلماتي سپيد که
مي پژمرند بي هيجان گوشه ي لبش

شعر از کبري موسوي قهفرخي