ولي سري - سر راهت- به اين دچار بزن...

 

ولي سري - سر راهت- به اين دچار بزن...
دمي -چو باران- بنشين، دم از بهار بزن

بيا و حوصله كن دست بر دلم بگذار
دوباره زخمه بر اين تار بيقرار بزن

مدام، اين پا آن پا كن و بگو دير است
شبيه عقربه‌ها حرف نيش‌دار بزن!

«بهار مي‌گذرد بي‌صدا... بهار منم!...»
به عطر خويش در اين كوچه باز جار بزن

بدون پلك زدن سال‌هاست منتظرند
سري به ثانيه‌هاي سر قرار بزن

شعر از محمد مهدی سیار

 

اين گونه سر در گوش هم از هم چه مي پرسند؟

 

اين گونه سر در گوش هم از هم چه مي پرسند؟
از هم، هراسان، عالم و آدم چه مي پرسند؟

گويا خبرهايي ست... هر سو پچ پچي گنگ است
من بي خبر، از خويش مي پرسم: چه مي پرسند؟

از هم همه اشياء بين خواب و بيداري
با همهمه، با لهجه اي مبهم چه مي پرسند؟

اين بازجويان سمج، اين قطره باران ها
از خاک ساکت باز هم نم نم چه مي پرسند؟

در لحظه هاي تازه ي تکراري ديدار
«روز» و «شب» از هم هر سپيده دم چه مي پرسند؟

گلبرگ هاي غنچه هاي آخر اسفند
اين گونه سر در گوش هم از هم چه مي پرسند؟

شعر از محمد مهدی سیار

 

جان آمده رفته هیجان آمده رفته


جان آمده رفته هیجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته

احیا نگرفتم تو بگو چند فرشته
صف از پی صف تا به اذان آمده رفته؟

پلکی زده ام خواب مرا آمده برده
پلکی زده ام نامه رسان آمده رفته

امسال نبرده ست مرا روزه، فقط گاه
بر لب عطشی مرثیه خوان آمده رفته

من در به در او به جهان آمده بودم
گفتند کجایی؟! به جهان آمده رفته

ترسم که به جایی نرسم این رمضان هم
آن قدر به عمرم رمضان آمده رفته...

شعر از محمد مهدی سیار


آری هوا خوش است و غزل خیز در بهار


آری هوا خوش است و غزل خیز در بهار
باریده است خنده‌ی یکریز در بهار

از باد نوبهار - حدیث است - تن مپوش
باید درید جامه پرهیز در بهار !

اما خدا نیاورد آن روز را که آه ...
گیرد دلی بهانه پاییز در بهار

بی دید و بازدید تو تبریک عید چیست؟
چندین دروغ مصلحت آمیز در بهار

با دیدنم پر از عرق شرم می‌شوند
گل‌های شادکامِ دل انگیز در بهار

می‌بینم ای شکوفه که خون می‌شود دلت
از شاخه انار میاویز در بهار ...

شعر از محمد مهدی سیار


در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها


در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجریها و مُرسیها

اگر این ساحران اطوار می ریزند طوْری نیست!
عصا در دست اینک می رسند از کوه موسی ها

زمین آسمان جُل را به حال خویش بگذارید
کسی چشم انتظار ماست آن بالا و بالاها

بیاید هر که از فرهاد شیرین عقل تر باشد
نیاید هیچ کس جز ما و مجنون ها و لیلاها

همین از سر گذشتن سرگذشت ماست پنداری
همین سرها... همین سرهای سرگردان صحراها

شب قدری رقم زد خون ما تقدیر عالم را
که همرنگ غروب ماست صبح سرخ فرداها

شعر از محمدمهدی سیار