جوان هستیم و درگیریم با انواع خوشگل‌ها

 

جوان هستیم و درگیریم با انواع خوشگل‌ها
«الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها»

چه شرح و وصف و توضیحی بگو می‌خواهد آخر این،
«که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها»؟

و در طوفان مشکل‌ها، عجب نبود اگر زایم
«کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها؟»

دماغ و چشم و ابرویش کنار اصلاً خودت دیدی
«ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها»

بپرس از عمّه‌ات ساقی! دلیل حال زارم را
«که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها»!

نیازی نیست بیش از این بخوانم روضه‌ی مکشوف
«نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها»

و در پایان برای کاهش سوزش، بگویم که:
«متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها»

***

فقط این مصرع از آن شعر حافظ داشت جا می‌ماند:
«جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها»

شعر از رضا احسان‌پور

 

کم يا زياد؛ هر چه که هستم زيادي‌ام

 

کم يا زياد؛ هر چه که هستم زيادي‌ام
چون خنده حين مجلس ماتم زيادي‌ام

چوب دو سر طلا منم اصلاً بدون شک
فهميده‌ام که قدر مسلّم زيادي‌ام

بين سعيد و حامد و احسان و مرتضي
يا پانته‌آ و سوسن و مريم زيادي‌ام

وقتي که زود پيرهنم پاره مي‌شود
يعني درون پيرهنم هم زيادي‌ام

کلاً زيادي‌ام؛ شده گاهي که بشمرم
يک يا دو يا که گاه سه عالم زيادي‌ام

در جنگ هر دو جبهه به من تير مي‌زنند
يعني ميان خط مقدّم زيادي‌ام

اصلاً درون عالم فاني که هيچ! من
«در برزخ و بهشت و جهنّم زيادي‌ام»

«بيهوده نيست روي زمينم نهاده‌اند»
شايد شبيه حضرت آدم زيادي‌ام

ده بار ضمن شعر نوشتم زيادي‌ام
بس نيست اينکه اين همه گفتم زيادي‌ام؟!

شعر از رضا احسان‌پور

 

اشک‌هایم، شعرهایم؛ آستینم، دفترم


اشک‌هایم، شعرهایم؛ آستینم، دفترم
توده‌ای از ابرهای پُرغزل در باورم

مجرمم! با اعترافاتی که تکراری شده است
خواب‌های من مجازات است و زندان، بسترم

شور فرهادی ندارم، مرگ شیرین بهتر است
لاکپشتی خسته‌ام، عمری‌ست کوهی می‌برم

گرگ‌های عقل من را برّه‌ی عشقت درید
برّه‌ای گرگم، خودم را گلّه گلّه می‌درم!

یوسفی زندانیِ زخمی‌ترین پیراهنم
با کبوترهای چاهی تا زلیخا می‌پرم!

آمدی تا راه باشی، سهمِ من بن بست شد
زخمی‌ام چون نیل موسی دیده امّا کافرم

هر چه سوزاندی مرا با رفتنت، ققنوس‌وار
زنده بیرون آمدم هر بار از خاکسترم

رو به راهم، رو به راهی که تو را از من گرفت
چشم‌های شرجی یک زن، کنار بندرم

شعر از رضا احسان پور


در شهر تو میخانه زیاد است، ولی من...


 در شهر تو میخانه زیاد است، ولی من...
شوریده و دیوانه زیاد است، ولی من...

جمعیتی اطراف تو سرگرم طوافند
بر گِرد تو پروانه زیاد است، ولی من...

شیرینی و لیلایی و عذرایی و ویسی
از عشق تو افسانه زیاد است، ولی من...

بگذار که بغض تو بماند که بماند
هر چند تو را شانه زیاد است، ولی من...

این شعر پر از "من" شده؛ گفتی عوضش کن
باشد! "من" بیگانه زیاد است، ولی من...

شعر از رضا احسان پور


برگرد! تا وقتی نمی‌آیی نمی‌چسبد  


برگرد! تا وقتی نمی‌آیی نمی‌چسبد 
بانوی من! پاییز، تنهایی نمی‌چسبد

وقتی نباشی پیش من، پاییز، جای خود...
هر چیز زیبا و تماشایی نمی‌چسبد

بر سرزمین غصبی دل، بعد تو، شاهم!
بر مُلک خالی، حکم‌فرمایی نمی‌چسبد

دار و ندارم بوده‌ای، هستی و خواهی بود
داروندارم! بی تو دارایی نمی‌چسبد

کم "هیت لک" نشنیده‌ام امّا "معاذالله" *
وقتی زلیخا نیست، رسوایی نمی‌چسبد

هر چند تلخی می‌کنی شیرین من! با من
بی قند لبخندت ولی چایی نمی‌چسبد

از تو فقط یک عکس پیشم مانده بانو جان!
می‌بوسمت امّا مقوایی نمی‌چسبد!

شعر از رضا احسان‌ پور