وقتی کسی را که نداری دوست داری

وقتی کسی را که نداری دوست داری
با عشق داری روی خود، پا می‌گذاری

وقتی به جای "من"، ضمیرت می‌شود "تو"
از "تو" برایت مانده یک "او" یادگاری...

وقتی که غیر از خاطراتی گنگ و مبهم
چیزی نداری که نداری که نداری...

وقتی هوایت ابری است و بغض داری
تا شانه می‌بینی هوس داری بباری...

وقتی برای زندگی یک راه داری
از راه سهمت می‌شود چشم انتظاری...

وقتی که هی نه می‌شود، نه می‌شود، نه...
وقتی که آری بوده، آری بوده، آری...

وقتی نمی‌خواهی که تنهایی بمیری
امّا در آغوش خدا هم بی قراری...

وقتی بمیری پیش از آن که مرده باشی
باید به قدر زندگی طاقت بیاری

شعر از رضا احسان‌ پور


چه کسی دیده تمنّای پلنگ از آهو...؟!


 چه کسی دیده تمنّای پلنگ از آهو...؟!
چقَدَر اشک بریزم که بفهمی بانو...؟!

تا بفهمی که تو را دوست... نشد! باز که هی
می‌بُری رشته‌ی افکار مرا با ابـرو

چه کنم؟ دست خودم نیست، کمی می‌ترسم
از دو ابروی تو... از تیغ نگاه... از چاقو

کافرم! کفر من این است که مؤمن شده‌ام
جای هر معجزه‌ای با دو سه تایی جادو

من که گمراه نبودم، تو خودت می‌دانی
همه‌اش زیر سر زلف تو بوده؛ شب بو

وقت اعدام رسیده است؛ فقط یک خواهش:
زحمتی نیست اگر، دار مرا از گیسو...

شعر از رضا احسان‌ پور