با نگاهی که خالی ازعشق است، از نجابت فرار می کردی

 

با نگاهی که خالی ازعشق است، از نجابت فرار می کردی
با همان موی لخت خرمایی کافه را بی قرار می کردی

لحظه از انتظار سر می رفت، صندلی ها مچاله می ماندند
طعنه هایت عمیق تر می شد، قهوه را زهر مار می کردی

طاق کسری کمان ابروهات، تیر آرش نشسته درچشمت
بهتر از هر کسی تو می دانی، با سکوتت چه کار می کردی

مشتری های کافه سرخورده، مرده ها زنده زنده ها مرده
بس که دیوانه می شدی گاهی، با خودت هم قمار می کردی

طعم نسکافه ، عطر بابونه، چشم روشن، قدی تماشایی
دل عشاق سینه چاکت را، پشت میزت قطار می کردی

گاهی اوقات گرم و سوزان، گاهی اوقات سرد و یخ بندان
حامل هر طبیعتی بودی، کافه را هم دچار می کردی

شعر از جواد نعمتی

 

خوشحالم از اینکه برف می بارد و من در داخل یک اتاق گرمم آری

 

خوشحالم از اینکه برف می بارد و من در داخل یک اتاق گرمم آری
پشت سر هم چایی و سیگار و غزل، خرسندم از این مثلث تکراری

باور بکنی یا نکنی می دانم، مهتاب نگاهت، شده آلوده به من
برف آمد و در سکوت این خانه نشست، دیوانه چرا هوای رفتن داری

تقدیر تو این است که با من باشی، در داخل عکس روی دیوار اتاق
چشمان تو گرمای اتاقم شده اند، بی منت این بخاری دیواری

هر چند که نبض غزلم می بارد، هر چند که سیگار لبم خاموش است
با اینکه به رفتن تو عادت دارم، می ترسم از این ماضی استمراری

حتی اگراز نبودنت دلگیرم، هر لحظه بهانه تو را می گیرم
حتی اگر از برف خوشم می آمد، می خندم اگر چه از سر نا چاری

خوشحالم از اینکه برف می بارد و من در داخل یک اتاق گرمم آری
در فکر مثلث جدیدی هستم، من ،تو، و همین حقیقت اجباری

شعر از جواد نعمتی

 

خسته از واژه های بیهوده در مسیر مدام دلتنگی

 

خسته از واژه های بیهوده در مسیر مدام دلتنگی
چهره ات را به یاد آوردم وای از این سادگی و یک رنگی

موج ویرانگر وجودم را می کشم رو به سمت آغوشت
از هجومم چرا نمی ترسی با غرورت چرا نمی جنگی

دل سپردن به رسم بادا باد در سلامی خلاصه ات کرده
لحظه هایی که سبز می پوشی با بهار دلم هماهنگی

لحظه در لحظه آسمانم را به تبی دخترانه خوش کردی
طعم خورشید می دهد بدنت چه کند این سیاه برزنگی-

که جنوبی ترین خیالاتش همه مرهون این عروسک بود
از نگاه تو می شود فهمید از همان چشم روشن و رنگی

خسته از بستر تناقض ها منطبق با حقایق مرسوم
وقت خنده فرشته ای  معصوم وقت گریه خدای نیرنگی

سر به پایین بگیر و هجی کن کلمات درون مغذت را
می شناسم شمیم عطرت را از هزاران هزار فرسنگی

از سرت روسریت را بردار و رها کن شلال خرما را
سرمن را به شانه ات بسپار ...

شعر از جواد نعمتی

 

چشم می بندم و از کابوس می ترسم هنوز

 

چشم می بندم و از کابوس می ترسم هنوز
از دل تاریک اقیانوس می ترسم هنوز

در شب تاریک من جایی برای ماه نیست
من از این زندان نا محسوس می ترسم هنوز

ماه گفتی ماه دیگر چیست وقتی نیمه شب
از تب خاموشی فانوس می ترسم هنوز

هرچه را می خواستم در خوابهایم دیده ام
چون که من از واژه ی افسوس می ترسم هنوز

قد بلند و مو بلوند و چشم آبی گونه سرخ
از نژاد دختران روس می ترسم هنوز

طرح یک لبخند شیرین پشت دندانهای گرگ
ازهمین تصویر نا مانوس می ترسم هنوز

من مسلمانم ولی در آخر این ماجرا
از صدای ضربه ناقوس می ترسم هنوز

شعر از جواد نعمتی



درخت خشک خیالم بهار می خواهد

 

درخت خشک خیالم بهار می خواهد
و طرح تازه ای از روزگار می خواهد

عبور خسته ی ابری از آسمان شا ید
جوانه ای پس از این انتظار می خواهد

پرنده ای که بپیچد به شاخه ها روزی
وشاخه ای که نشسته به بار می خواهد

به ریشه های غریبش نمی رسد آبی
دو پای رفتن از این دیار می خواهد

پس از رسیدن هیزم شکن به بالینش
عبور منجی خود را چه کار می خواهد

تبر نخورده وجودش کمی رمق دارد
در آرزوی محالش بهار می خواهد

شعر از جواد نعمتی