خسته از واژه های بیهوده در مسیر مدام دلتنگی
چهره ات را به یاد آوردم وای از این سادگی و یک رنگی

موج ویرانگر وجودم را می کشم رو به سمت آغوشت
از هجومم چرا نمی ترسی با غرورت چرا نمی جنگی

دل سپردن به رسم بادا باد در سلامی خلاصه ات کرده
لحظه هایی که سبز می پوشی با بهار دلم هماهنگی

لحظه در لحظه آسمانم را به تبی دخترانه خوش کردی
طعم خورشید می دهد بدنت چه کند این سیاه برزنگی-

که جنوبی ترین خیالاتش همه مرهون این عروسک بود
از نگاه تو می شود فهمید از همان چشم روشن و رنگی

خسته از بستر تناقض ها منطبق با حقایق مرسوم
وقت خنده فرشته ای  معصوم وقت گریه خدای نیرنگی

سر به پایین بگیر و هجی کن کلمات درون مغذت را
می شناسم شمیم عطرت را از هزاران هزار فرسنگی

از سرت روسریت را بردار و رها کن شلال خرما را
سرمن را به شانه ات بسپار ...

شعر از جواد نعمتی