من از سكوت و سلام و اشاره دلتنگم

 

من از سكوت و سلام و اشاره دلتنگم
چو موج شعله به جان ،از كناره دلتنگم

به روشنان نگاه تو تشنه ام بسيار
از ازدحام شب و استعاره دلتنگم

كجاست مصر عدم ؟خواب ديده ام ،يوسف!
ز سجده ي مه و مهر و ستاره دلتنگم

گريست كولي رقصان ، چو خواند فالم را ؛
كه مي رسم به تو ، اما دوباره دلتنگم ...

و شعر ، كودك اندوه توست ، مي گريد
در اندرون من و ... پاره پاره دلتنگم

شعر از سید عبدالحمید ضیایی

 

الفاظ هست و... معني و مقصود مرده است

 

الفاظ هست و... معني و مقصود مرده است
ساغر شكسته ، بانگ ني و عود مرده است

مي خواست روزگاري ، دريا شود ، ولي
در نيمه راه وسوسه ها ، رود، مرده است

می خواستم خلیل خیال خودم شوم
دیدم  بتي نمانده و نمرود مرده است

از طعنه هاي تلخ يهودا و خنده ها
رنجيده اي ؟ ستارۀ داوود مرده است !

يعني كه آفتاب يقين هاي مشرقي
دراين نگاه سرد و مه آلود مرده است

از من گذشت، دل به طپش هاي من مبند
عشقي كه خانه زاد دلم بود ، مرده است ...

شعر از سید عبدالحمید ضیایی

 

گُناهی مُستحب تر نیست از دیدار ِ پنهانت


گُناهی مُستحب تر نیست از دیدار ِ پنهانت
اگر بگذارد این زیبایی کافر مُسلمانت

من از سجّاده ها و جاده­ها، بسیار می ترسم
بخوان یک سوره از گمراهی ِ گیسوی ِ حیرا­نت

ببین! کاهن شدم، کولی وَش و آواره، تا خطّی
بخوانم، یا مگر خطّی شوم در وهم ِ فنجانت

دوباره بیرق ِ سرخ ِ دلم در باد می رقصد
دوباره هق هقی گُم، در فراموشای ِ تهرانت ...

رهایی، قصّه بود، ای ماهیِ تُنگِ بلورِ شب!
مبادا در فریبِ تُنگِ دریا گُم شود جانت

شعر از سید عبدالحمید ضیایی

ای درد ! رها كن دل ديوانه ي ما را


ای درد ! رها كن دل ديوانه ي ما را
 آشفته مكن حيرت بيگانه ي ما را

رنجي كه به گنجي برسد، قول قديم است
 بيهوده چه مي كاوي ويرانه ي ما را ؟

 اي كاش كلاغي رسد از راه ، كه اين نعش
 بر هم نزند هندسه ي شانه ي ما را

آن شمع برافروخته  نذر دگران باد !
بيهوده مسوزان  پر  پروانه ي ما را

چندي ست به بن بست رسيديم،مگر عشق
روحی بدمد  کعبه و بتخانه ي ما را

در تشنگی ما شده گم هفت خط جام
اي مرگ ! بيا پر كن پيمانه ي ما را

شعر از سید عبدالحمید ضیایی

 

خوب است بد مستی بدون باده هم گاهی

 

خوب است بد مستی بدون باده هم گاهی
پلکی برقص؛ای خنده ات آیات گمراهی!

هرکس ببازد دل، قمار عشق را برده ست
تا رستگاری نیست،الا راه کوتاهی

شد پرشکوفه روحم از اندوهیاد تو
من برکه ام،اما تو از  من دور چون ماهی

مرده ست یوسف ،کاروانی هم نمی آید
خاموشی بی ساحل وهم است هر چاهی

بسیار می پرسم ،ولی جز سایه،صیدی نیست
جز حیرت زندانیان قصر آگاهی

از جاده های پر هیاهو باز می گردم
چون گردبادی گیج و گم؛بی هیچ همراهی

اینجا که نایاب است نان و آدمی ارزان
ای عشق!از جان زبون ما چه می خواهی؟

شعر از سید عبدالحمید ضیایی