از چهـار سـمـت، گریـه، بسته راهِ من

 

از چهـار سـمـت، گریـه، بسته راهِ من
مــگـذر از پـلِ شــکســتـه ی نــگـاهِ مـن

زاده بـاز هـم مـسـیـحِ مـُرده ای، دریغ!
وقـتِ ســنــگـسـارِ روحِ پـا بـه مـاهِ مـن

 "هر کسی بدین سرا ..."، بگو که بگذرد
رنگِ نــان بـه خـود نـدیـده خـانـقـاهِ مـن

غیر مـیـلـه هایِ سرد و خیسِ این قفس
شـانـه ای دگــر نـمـانـده تـکـیه گـاهِ مـن

 مــن تـمـامِ شــب دویـده ام ،  ولــی فـراق
از تو زودتر، شکفـته در پگـاهِ مـن ...

 بــوسه یِ پلنگ و زخمِ بی زوالِ مرگ
برف، برف، برف و... دیر کرده ماهِ من

شعر از سید عبدالحمید ضیایی

 

دو چشم ِ تو؛ دو قدح از شراب هایِ مگو

 

دو چشم ِ تو؛ دو قدح از شراب هایِ مگو
دهـان و گـيسویِ تو؛ آب و تـاب هایِ مگو

 نهـفـتـه مـثـل طـلـسـمـي بـه خرقـه يِ كلمات
تــــرانــۀ تــنِ  تـــو در كــتـاب هـايِ مگو

 بگو چگونه نگريم ؟ كه مي وزد هر شب
نسيـمِ خـنـده ات از بـاغِ خواب هايِ مـگـو

 هـنــوز غــايـبِ مـُـفـرد، هنـوز دلـتــنـگــم
هنــوز تــشـنـه تـرينِ خـطـاب هــایِ مــگـو

 دچـارِ پـرســـشِ بـی پـاســخِ عـدم شـده ام
يكی دو بوسـه؛مگر اين جواب هایِ مگو

 چقدر نيسـتــم ات! ای بـهــشتِ خاموشی!
كجـاست آخـرِ اين اضطـراب هایِ مگو؟

شعر از سید عبدالحمید ضیایی

 

و حتّی عشق، حتّی عشق، زندان رهایی بود

 

و حتّی عشق، حتّی عشق، زندان رهایی بود
سلوکِ هـیچ، در جغرافیای بـی کجایی بود

بــرای دست و پــا گـم کـردۀ شوق تماشـایت
نـخستین لذّت دیوانگی، بی دسـت و پایی بود

وزیدی در من و توفان گرفت و خاک باران شد
سپـس آتـش  شـدی ... یـعنی شروع آشنایی بود

چو گنگی خوابدیده،  در سـماعِ گریه رقصیدم
غزلفـریـادهـای مـن، هـجـومِ بـی صــدایی بـود

 تو هم با من نبودی... آن رسیدن های بی گاهان
دمیدن بر مزاری کهنه، چون صبحی طلایی بود

رهایت می کـنم شایـد بـه دسـتت آورم، هر چند
سلامِ اولین ات هم، پـر از بوی جــدایی بود...

شعر از سید عبدالحمید ضیایی

 

این روزها بـه خاطره ای دور، دلـخـوشـم

 

این روزها بـه خاطره ای دور، دلـخـوشـم
مـاننـــد ابــرهــای بــهـــاری مـشـــوّش ام

در دوردسـتِ بُهت و مبادای روحِ خـویـش
مـرغـی شـبیه وهــمِ نـگاه تـو مـی کـشــم

وقتی دو تـارِ گیسـوی تو گریه مـی شـود
بر شــانه ات...، ترانۀ تاریـکِ خـواهشـم

 وقتی جهـان ز حــیلۀ سـودابه ها پُر است
بیرون نخواهـد آمـد از آتـش، سـیـاوشـم

 امشب کشیـده ام زهِ جـان را، بیـا، ببیـن!
دل تـنـگ تــر ز چـلّـۀ بـی تـیـــرِ آرشــــم

 ای "بی چرا" ترینِ جهان! من هنوز هـم
بر شاخِ شـب، شـکوفۀ تردید و پرسـشم

 رؤیای خیسِ موجِ فرو مرده ام که باز
یـادِ تـو مـی کـشـانـد هـر شـب بـه آتشم

شعر از سید عبدالحمید ضیایی

 

در کـوچِ نـاگـزیـرِ خـود از حیرتِ عدم

 

در کـوچِ نـاگـزیـرِ خـود از حیرتِ عدم
این سالِ چندم است که من از تو گم شدم؟

از تو؟ کدام تو؟ که ضمیری غـریبه است
شاید که گم شده ست کسی دیگر از خودم

خـنـدیـده بـود مـادرم از گریـه های من
خندید و فکر کرد ؛ همین است مقصدم

پر بود چشم های من از گریه و سؤال
از پـرسـشـی کـه پـشـتِ نـگـاهِ مــردّدم

لب بر لـبت نیامد و جانم به لـب رسـیـد
 یک عمرِ آزگار که تنها که دم به دم...

امسال ای عدم! به تو همسایه تر شدم
یـادِ تـو مـانـده کـادوی جـشـنِ تـولـدم؟

شعر از سید عبدالحمید ضیایی