این روزها بـه خاطره ای دور، دلـخـوشـم
این روزها بـه خاطره ای دور، دلـخـوشـم
مـاننـــد ابــرهــای بــهـــاری مـشـــوّش ام
در دوردسـتِ بُهت و مبادای روحِ خـویـش
مـرغـی شـبیه وهــمِ نـگاه تـو مـی کـشــم
وقتی دو تـارِ گیسـوی تو گریه مـی شـود
بر شــانه ات...، ترانۀ تاریـکِ خـواهشـم
وقتی جهـان ز حــیلۀ سـودابه ها پُر است
بیرون نخواهـد آمـد از آتـش، سـیـاوشـم
امشب کشیـده ام زهِ جـان را، بیـا، ببیـن!
دل تـنـگ تــر ز چـلّـۀ بـی تـیـــرِ آرشــــم
ای "بی چرا" ترینِ جهان! من هنوز هـم
بر شاخِ شـب، شـکوفۀ تردید و پرسـشم
رؤیای خیسِ موجِ فرو مرده ام که باز
یـادِ تـو مـی کـشـانـد هـر شـب بـه آتشم
شعر از سید عبدالحمید ضیایی
+ نوشته شده در ۱۳۹۴/۰۸/۲۵ ساعت توسط م مهر
|