با چشمهایت آنقدر جادوگری کردی
با چشمهایت آنقدر جادوگری کردی
که رنگ سال شهر را خاکستری کردی
ای مو طلائی بس که عکست روی دیوار است
کل اتاقم را دکان زرگری کردی
پر شد تمام کوچه ها از عابد و زاهد
از لحظه ای که دعوی پیغمبری کردی
با هر جوانی خنده ای ، باشد ولی آخر
از پیرمردان با چه رویی دلبری کردی
ای بغض حسرت دست از روی سرم بردار
که بیش از حد توانت مادری کردی
شعر ا زحسن حسن پور