با چشمهایت آنقدر جادوگری کردی


با چشمهایت آنقدر جادوگری کردی
که رنگ سال شهر را خاکستری کردی

ای مو طلائی بس که عکست روی دیوار است
کل اتاقم را دکان زرگری کردی

پر شد تمام کوچه ها از عابد و زاهد
از لحظه ای که دعوی پیغمبری کردی

با هر جوانی خنده ای ، باشد ولی آخر
از پیرمردان با چه رویی دلبری کردی

ای بغض حسرت دست از روی سرم بردار
که بیش از حد توانت مادری کردی

شعر ا زحسن حسن پور


کس مثل تو اسطوره ی شیرین دهنی نیست


کس مثل تو اسطوره ی شیرین دهنی نیست
همرنګ لبــت هیچ عقیق یــمنی نیست

پوشانده تنت را شب مویی که یقینن
کوتاه تر از پیرهن ترکمنی نیست

دریاچه ی آغوش تو آرام که باشد
در ذهن چه کس وسوسه ی آبتنی نیست

کارم شده در شهر بګردم و بګریم
دیوانګی هیچ کس این حد علنی نیست

در حسرت دیدار تو ام تا به قیامت
روزی که تنی دست خوش پیرهنی نیست

در من نفسی هست که هر مرد ندارد
در تو هوسی هست که در هیچ زنی نیست

شعر از حسن حسن پور


بعد از تو از هر قطره ی باران بدم آمد


بعد از تو از هر قطره ی باران بدم آمد
از جاده های ابری ګرګان بدم آمد

ګفتم که پا خوردی و زیبایی ولی بانو
بعد از تو من از قالی کرمان بدم آمد

چشمان تو همرنګ جنګلهای انبوهند
بعد از تو از سر سبزی ګیلان بدم آمد

بعد از تو از هر کس که می خندید رنجیدم
ازپسته ی خندان رفسنجان بدم آمد

تو خاطرات زیر باران باخودت داری
بعداز تو من از عشق ... از باران بدم آمد

شعر از حسن حسن پور

 

می آورند از خاک مجنون استخوانت را


می آورند از خاک مجنون استخوانت را

من سالها گم کرده ام حتی نشانت را

دیگر برایم ، قاب عکس روی دیواری
گم کرده ام در خویش طعم بازوانت را

فرمانده ، از اعضای گردانت خبر داری ؟
در دکۀ سیگار دیدم دیدبانت را

هم سنگرت ای کاش تنها بر نمی گشت و
بر دوش می انداخت جسم نیمه جانت را

دیگر به مثقالی عیارت را نمی خواهند
انگار شیطان برده با خود همرهانت را

دیر آمدی،دیر آمدی، دیر است خیلی دیر
دیگر نمی فهمم ،نمی فهمم زبانت را

شعر از حسن حسن پور

 

ناخنم کاری که با دیوار زندان می کند


ناخنم کاری که با دیوار زندان می کند
با ترکهای عمیق سقف ، باران می کند

مثل یک معدنچی پیرم که هر شب بغض را
توی مشت بسته اش در جیب پنهان می کند

یا شبیه مادری دلواپس فرزند که
بوی باران اضطرابش را دو چندان می کند

قلب من شهری ست که حس می کنم این روزها
درد دارد کوچه هایش را خیابان می کند

مثل یک محکوم به مرګم که هر شب حس کند
جوخه ای دارد تنش را تیر باران می کند

شعر از حسن حسن پور