اینی که می بینم بگو رویاست یا لیلاست؟!


اینی که می بینم بگو رویاست یا لیلاست؟!
غرقِ که دارم می شوم دریاست یا لیلاست؟!

آیا منم؟ نه نیستم!... نه! هستم ... اما نه...
عکسِ در آیینه منِ تنهاست یا لیلاست؟!

دور و برم خالی ست از هرچه به غیر از تو
لیلاست یا لیلاست یا لیلاست یا لیلاست...

آغوش وا کن سر به دامان تو بگذارد
مجنون چه می فهمد که این صحراست یا لیلاست!

نامت ردیف تازه ای در شعر خواهد بود
ذکری که بر لب های شاعرهاست : "یا لیلا"ست

شعر از حسین جنت مکان

پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست


پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست
پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست

انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانی ست

دست های تو کجایند که آزاد شوم؟
هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست

ابرها طرحی از اندام تو را می سازند
که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست

شعر آنی ست که دور لب تو می گردد
شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست

دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست
دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست!

شعر از حسین جنت مکان


آن کس که آفریده نگاهت خمار بود


آن کس که آفریده نگاهت خمار بود
در خلق و آفرینش دل بی قرار بود

لب را که می سرشت خجالت کشیده بود
سرخی صورتش همه جا آشکار بود

ابرو که می کشید مدادش شکسته بود
گیسو که می برید هوا تار تار بود

گرمای هر دو دست تو را جاودانه ساخت
آرامشی که تا به ابد ماندگار بود

روزی که در میان تنت روح می دمید
آبی تر آسمان و زمین بی غبار بود

تا کهکشان به یمن وجود تو چرخ خورد
بازار ماه و مشتری ات برقرار بود

یادم نمی رود که بهار از تو آمده
وقتی که آمدی تو به دنیا بهار بود

شعر از حسین جنت مکان


تو می کشانی هر پلنگی را به دنبالت


تو می کشانی هر پلنگی را به دنبالت
ماهی و جذاب است در هرحال احوالت

در برکه ها تا با تو می رقصند ماهی ها
پولک به پولک می درخشد برق خلخالت

حتی منجم ها برایت خواب می بینند
چون طالع عشق است و افتاده ست در فالت

درگیر شو با حاشیه درگیر شو با متن
شوری ندارد شعر من بی جار و جنجالت

پلکی بزن! دستی بچرخان! پا بکوب! ای زن
باید غزل گفت این چنین بر وزن افعالت

ای چشم تو بیت المقدس! سرزمین شعر!
این روزها افتاده ام در فکر اشغالت

پرواز کن! پرواز کن! پرواز کن! هرچند
زخمی شده بال من و زخمی شده بالت

شعر از حسین جنت مکان


ای معنی شور و نشاط از چشم هایت


ای معنی شور و نشاط از چشم هایت
مفهوم می گیرد حیات از چشم هایت

از رنگ چشمانت قلم ها بس که گفتند
گویا که می ریزد دوات از چشم هایت

پر می کنند انگار خود را بحر تا بحر
مستفعلات و فاعلات از چشم هایت

در تو نظر دارند عارف های دنیا
آموخته عین القضات از چشم هایت

گمراهمان کرده ست چشمان تو اما
رد می شود راه نجات از چشم هایت

شعر از حسین جنت مکان