شورت به اشعار خیالی برنمی‌گردد

 

شورت به اشعار خیالی برنمی‌گردد
دیوانه دیگر این حوالی برنمی‌گردد

کوچید از دِه ، بقچه‌ای از درد بر دوشش
دیگر به آغوش‌ اهالی برنمی‌گردد

گل‌های پرپر را بخشکان لای دفترهات
عطری به گلدان سفالی برنمی‌گردد

سنگی که تو انداختی دریاچه را گِل کرد
این دل به دوران زلالی برنمی‌گردد

هیزم نیاور زندگی ! دیگر نمی‌سوزم
آتش به دل‌های زغالی برنمی‌گردد

قصد شکارِ شیر دارد این تفنگ ِپیر
از جنگل اما دستِ خالی برنمی‌گردد

باید مرا راحت کنی ؛ این بی‌سروسامان
هرگز به آن آشفته‌حالی برنمی‌گردد

شعر از حسنا محمدزاده‬

از کتاب ‫"‏قفس تنگی‬"/انتشارات ‫‏شهرستان ادب‬

نازِ حوا شیشه ی ایمان آدم را شکست

 

نازِ حوا شیشه ی ایمان آدم را شکست
عشق رو شد ؛ با هبوطش، بغض عالم را شکست

وِرد هایش را به گوش قلعه های ِ دور، خواند
قفل های بسته و در های محکم را شکست

مدتی جمشید ها را در پی دنیا دواند
عاقبت یک روز، جام ِخالی جم را شکست

سال ها اسطوره ها را روی دستش تاب داد
حیف ... با سهراب و مرگش ، پشت رستم را شکست

چشم هایش باد شد، لرزاند دستان مرا
قوری گل سرخی مادر بزرگم را شکست

بافت، دنیای مرا با تار ِ موی مادرم
- او که کوه شانه هایش ، هیبت ِغم راشکست

شرط بستم با خودم : «هرگز نمی بازم به عشق»
باختم اما ، به اوکه قول آدم را شکست

شعر از حسنا محمدزاده‬

از مجموعه غزل "‏زیر هر واژه آتشفشان است‬"/ انتشارات سوره مهر

دیگر گره خورده وجودم با وجودش

 

دیگر گره خورده وجودم با وجودش
محکم شده با ریشه هایم تار و پودش

روی تمام فرش های دست بافم
جا مانده رد پای رویای کبودش

سلول هایم را شبیه مشتی اسفند
پاشیده ام در آتش از بدو ورودش

باید به این آتش بسوزم یا بسازم؟
وقتی به چشمم می رود هر روز دودش

آیینه ام با شمعدان ها عهد بسته
حتی ترک هم بر ندارد در نبودش

از نارون های سر کوچه شنیدم:
می آید او؛ فرقی ندارد دیر و زودش

دل بر نخواهم داشت از این عشق معصوم
چون اصفهان از پاکی زاینده رودش

شعر از حسنا محمدزاده‬

 

همه رفتند فقط من عقب قافله ام

 

همه رفتند فقط من عقب قافله ام
بی حواسم ، کسلم ، ساکت و بی حوصله ام

حاصل عمر مرا در چمدانت بستی
آه... بدجور، زمین خورده ی این فاصله ام

هیچ کس بعد تو دنیای مرا درک نکرد
سالها رفته ولی حل نشده مسئله ام

عشق ، تصمیم گرفته ست که ویران بشوم
چند سالی ست که روی گسل زلزله ام

چند سالی ست که تو قله نشینی و هنوز
لنگ لنگان وسط دامنه هایت ، یله ام

قاصدک ها خبر جشن تو را آوردند
کاش می شد که به گوشت برسد هلهله ام

تو پس از من همه جا قافله سالار شدی
من ولی بی تو همیشه عقب قافله ام

شعر از حسنا محمدزاده

 

پیش از این ، رفتن فقط رسم مسافرها نبود

 

پیش از این ، رفتن فقط رسم مسافرها نبود
تا همیشه کوچه گردی سهم عابرها نبود

سال های سال در جغرافیای سینه ام
سرزمینی جز تو در فکر مهاجرها نبود

ایل مان برگشت از قشلاق کاغذها ولی
نامه ای با خط تو در بار قاطرها نبود

سوختم هر روز ؛ تا آنجا که یادم مانده است-
هیچ کس یاد ِ دل ِ آشفته خاطرها نبود

قهر کن ! باشد ، قلم پادرمیانی می کند
گرچه قبلا قهر در قاموس شاعرها نبود

من خدا را باختم پای تو ؛ فکرش را بکن !
یک نفر هم کیش من مابین کافر ها نبود

آب و ریحان پشت پای چشم هایت ریختم
بر نگشتن از سفر ، رسم مسافرها نبود

شعر از حسنا محمد زاده