به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد


به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق، به امضا شدنش می ارزد

گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد

با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه برپا شدنش می ارزد

دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد

سالها ... گر چه که در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد

شعر از علی اصغر داوری


گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است

 

گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما مگر نه حاصل گل های پر پر است ؟

صحرا شهيد داده ي ليلا و قيس هاست
اين سرزمين سبز اگر لاله پرور است

پا مال کن تو نیز دلم را که غافلی
پا خورده اش عزیز من این فرش بهتر است

گیرم هزار بار بیفتم به خاک و خون
پرواز: مشق عاشقی هر کبوتر است

ما و قصاص قبل جنایت ؟! ... نه گرچه آه
قابیل سال هاست که با ما برادر است

تا عشق کوله بار مرا بسته، دوستان
جای درنگ نیست که رفتن مقدّر است

یک پای داده ایم به این راه و ـ باز هم
انگار جاده منتظر پای دیگر است ،

همراه کاروان کسی می روم که گفت:
« پایی اگر دراز کنی جاده رهبر است »

ما شاعریم و بار رسالت به دوش ماست
شاعر بدون معجزه ای هم پیمبر است

عرفان اگر به سجده ی طولانی است عزیز
ابلیس هم ز پیر شما مولوی تر است

شعر از غلی اصغر داوری ترشیزی

 

ابروش را کشیده -کمان کرده ماه را

 

ابروش را کشیده -کمان کرده ماه را
بر صورتش دوباره جوان کرده ماه را

این زن که امشب آمده البته ماه نیست
زیبایی اش ولی نگران کرده ماه را

بر بام شهر آمده - از بند رخت شب
با ابرهاش در چمدان کرده ماه را

یک شب گرفته -دوخته بین ستاره هاش
قاطی دکمه های جهان کرده ماه را

شعر از علی اصغر داوری ترشیزی


گرفت  دست مرا کِتف خسته ی چمدان

 

گرفت  دست مرا کِتف خسته ی چمدان
مرا به راه زد این کفش های سرگردان

مرا که بی تو در این شهر غم گرفته عزیز
شبیه برف نشستهَ م دوسال در ایوان

منم همان چمدان به زور بسته شده
منم که پر شده ام  سخت از تب و هذیان

...هوا به قدرِ سلام مسافران سرد است
هوا  به قدر خداحافظی فصل خزان

نوارِ خیسِ تنِ جاده ای که طولانی ست
عبور نم نم کشدارِ « کاروانِ بنان »

پُکی عمیق به خود می زنم ، تمام مسیر
کشیده می شود از تلخی توتون به دهان

صدای سرفه ی یک کارخانه ی مسلول
گذشتنِ اتوبوس از مجاری خفقان

مربعی که نوشتم، اتاقِ تنهایی ست
در آخرین عدد ایستگاه پرت جهان

که از دری که در آن نیست ، در بیاورمت
به عقد دائمی شعرهای خود در آن

□□

دو تا مربع ازین لحظه فرض کن در مِه
بکش دو کلبه ی خوشبختِ محو در باران

که بی قرار نشستهَ ند و سخت منتظرند
عروسی تو شود، پر شوند از مهمان

□□□□ ...

ازین به بعد  هزاران مربع دیگر
گرفته اند به خود  ژست های شهرستان

o

بگیر و دف بزن این چند بیت را و برقص
میان کوچه و  برزن، میانه ی میدان

بریز گل ، چمن، ... اصلاً بلند شو بر شهر
بگیر دامن پر نقش خویش را بتکان

تو چشم هات : اذا زلزلت ، ... همین کافی ست
که هر کسی که تو را دیده ، خورده است تکان

تو چشم هات{ ... }،که من ناگهان تکان خوردم
و طعم قهوه ی چشم تو ریخت از فنجان

خبر رسید به یکباره بم شهید شده ست
دویده خون به تن سرد قالی کرمان

گریست رادیو و، بغض خسته ی ایرج
شکست توی گلو، کات شد به ‹ الرّحمان ›

... پس از دو سال رسیدم بگو چکار کنم
منِ غریب _ منِ ناگهان _ منِ ویران

کسی نمانده، مگر عده ای که هر شب را
بدون سقف به سر برده اند در میدان

کسی نمانده، و من بی تو « هیچ کس شده ام »
خلاصه ای شده بم : « کُل من علیها فان »

كسي نمانده ولي پرتقال خونی بم
رسيده است سرِمرزهاي بازرگان

به خانه آمده ام، ...آه از مربعِ من
چه مانده است به جز سایه ی خودم در آن ؟

چگونه در بزنم بر دری که دیگر نیست
چگونه سر به شما؟ ... آه ای سر و سامان

تو نیستی و،  غریبانه چشم هایت را
کنار پنجره ای کاشتیم در گلدان

شعر از علی اصغر داوری ترشیزی


 

از مردن تو بر اثر روزنامه ها

 

از مردن تو بر اثر روزنامه ها
دنيا خبر شدند  ِ مگر روزنامه ها

وقتي رسيده ام كه تو را دوره كرده اند
در ميزگرد بيشتر روزنامه ها

با عينك محدُب اين روزها شدي
تيتري درشت در نظر روزنامه ها

تو مرده اي و مرگ تو را جان گرفته اند
در باجه جسم محتضر روزنامه ها

مستاجر بلوك شب سرد بولوار
اي در سياه جدول هر روزنامه...ها

اين چندمين شب است كه بي سقف و بي حصار
خوابيده جسم سرد تو بر روزنامه ها

پاشو پدر ببين كه اتاقي خريده ام
جايي براي عكس تو در روزنامه ها

جايي كنار آگهي مسكن و زمين
در واژه هاي در به در روزنامه ها

جايي كه منتشر نشود هرگز اين خبر:
جنگ دو تا فقير سر روزنامه ها

شعر از علی اصغر داوری ترشیزی