گرفت دست مرا کِتف خسته ی چمدان
مرا به راه زد این کفش های سرگردان
مرا که بی تو در این شهر غم گرفته عزیز
شبیه برف نشستهَ م دوسال در ایوان
منم همان چمدان به زور بسته شده
منم که پر شده ام سخت از تب و هذیان
...هوا به قدرِ سلام مسافران سرد است
هوا به قدر خداحافظی فصل خزان
نوارِ خیسِ تنِ جاده ای که طولانی ست
عبور نم نم کشدارِ « کاروانِ بنان »
پُکی عمیق به خود می زنم ، تمام مسیر
کشیده می شود از تلخی توتون به دهان
صدای سرفه ی یک کارخانه ی مسلول
گذشتنِ اتوبوس از مجاری خفقان
□
مربعی که نوشتم، اتاقِ تنهایی ست
در آخرین عدد ایستگاه پرت جهان
که از دری که در آن نیست ، در بیاورمت
به عقد دائمی شعرهای خود در آن
□□
دو تا مربع ازین لحظه فرض کن در مِه
بکش دو کلبه ی خوشبختِ محو در باران
که بی قرار نشستهَ ند و سخت منتظرند
عروسی تو شود، پر شوند از مهمان
□□□□ ...
ازین به بعد هزاران مربع دیگر
گرفته اند به خود ژست های شهرستان
o
بگیر و دف بزن این چند بیت را و برقص
میان کوچه و برزن، میانه ی میدان
بریز گل ، چمن، ... اصلاً بلند شو بر شهر
بگیر دامن پر نقش خویش را بتکان
تو چشم هات : اذا زلزلت ، ... همین کافی ست
که هر کسی که تو را دیده ، خورده است تکان
تو چشم هات{ ... }،که من ناگهان تکان خوردم
و طعم قهوه ی چشم تو ریخت از فنجان
خبر رسید به یکباره بم شهید شده ست
دویده خون به تن سرد قالی کرمان
گریست رادیو و، بغض خسته ی ایرج
شکست توی گلو، کات شد به ‹ الرّحمان ›
... پس از دو سال رسیدم بگو چکار کنم
منِ غریب _ منِ ناگهان _ منِ ویران
کسی نمانده، مگر عده ای که هر شب را
بدون سقف به سر برده اند در میدان
کسی نمانده، و من بی تو « هیچ کس شده ام »
خلاصه ای شده بم : « کُل من علیها فان »
كسي نمانده ولي پرتقال خونی بم
رسيده است سرِمرزهاي بازرگان
به خانه آمده ام، ...آه از مربعِ من
چه مانده است به جز سایه ی خودم در آن ؟
چگونه در بزنم بر دری که دیگر نیست
چگونه سر به شما؟ ... آه ای سر و سامان
تو نیستی و، غریبانه چشم هایت را
کنار پنجره ای کاشتیم در گلدان
شعر از علی اصغر داوری ترشیزی