هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی

 

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی

هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی

من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی

مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی

عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب
می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی

یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی

شعر از حامد عسکری
 

وضو گرفته ام از بهت ماجرا بنويسم

 

وضو گرفته ام از بهت ماجرا بنويسم
قلم به خون زده ام تا كه از منا بنويسم

به استخاره نشستم كه ابتداي غزل را
ز مانده ها بسرايم ؟ ز رفته ها بنويسم ؟

نه عمر نوح نه برگ درختهاي جهان هست
بگو كه داغ دلم را كي و كجا بنويسم ؟

مصيبت «عطش»و «ميهمان ‌كشي» و «ستم »را
سه مرثیه‌ست كه بايد جدا جدا بنويسم

چگونه آمدنت را به جاي سر در خانه
به خط اشك به سردي سنگها بنويسم ؟

چگونه قصه ي مهمان كشي سنگدلان را
به پاي قسمت و تقدير يا قضا بنويسم ؟

منا كه برف نمي آيد اين سپيدي مرگ است
چسان زمرگ رفيقان با صفا بنويسم ؟

خبر زتشنگي حاجيان رسيد و دلم گفت :
خوش است يك دو خطي هم ز کربلا بنويسم :

نمانده چاره به جز اينكه از برادر و خواهر
يكي به بند و يكي روي نيزه ها بنويسم

نمانده چاره به جز گفتن از اسير سه ساله
چه را ز ناله ي زنجير و زخم پا بنويسم

به روضه خوان محل گفته ام غروب بیا تا
تو از خرابه بخوانی...من از منا بنویسم ....

شعر از حامد عسکری
 

بايد بنشينم گله‌ها را بشمارم

 

بايد بنشينم گله‌ها را بشمارم
با طول مژه فاصله‌ها را بشمارم

يوسف شده‌ام تا بنشينم ته اين چاه
زنگ شتر قافله‌ها را بشمارم

من ناروني پيرم و قسمت نشد امسال
بر شانه خود چلچله‌ها را بشمارم

آغوش بياراي كه با بوسه ثوابِ
هر ركعت اين نافله‌ها را بشمارم

دنبال تو مي‌آيم و منظومه‌ي شمسي‌ست
پاهايم... اگر آبله‌ها را بشمارم

شعر از حامد عسکري

 

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن


دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن

سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟

آخر قصـه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن

با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشـم سیاه افتادن

من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پـی شاه افتادن

عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن

شعر از حامد عسکری


هر نسيمي كه نصيب از گل و باران ببرد


هر نسيمي كه نصيب از گل و باران ببرد
مي تواند خبر از مصر به كنعان ببرد

آه از عشق كه يك مرتبه تصميم گرفت:
يوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

واي بر تلخي فرجام رعيت پسری
كه بخواهد دلي از دختر يك خان ببرد

ماهرویی دل من برده و ترسم اين است
سرمه بر چشم كشد، زيره به كرمان ببرد

دودلم اينكه بيايد من معمولي را
سر و سامان بدهد يا سر و سامان ببرد

مرد آنگاه كه از درد به خود ميپيچد
ناگزير است لبي تا لب قليان ببرد

شعر كوتاه ولي حرف به اندازه ی كوه
بايد اين قائله را "آه" به پايان ببرد

شعر از حامد عسکری