چون سرمه می وزی قدمت روی دیده هاست


چون سرمه می وزی قدمت روی دیده هاست
لطف خط شکسته بــه شیب کشیده هاست

هرکس که روی ماه تو را دیده، دیده است
فرقـی کـه بین دیده و بین شنیده هاست

مـوی تـــو نیست ریختــه بر روی شانه هات
هاشور شاعرانه ی شب بر سپیده هاست

من یک چنار پیـــرم و هر شاخــه ای ز من
دستی به التماس به سمت پریده هاست

از عشق او بترس غزل مجلسش نرو
امروز میهمانی یوسف ندیده هاست

شعر از حامد عسکری


غزلم دره‌ای از نسترن و شب‌بو هاست


غزلم دره‌ای از نسترن و شب‌بو هاست
مرتع درمنه‌ها، دهکده‌ی آهوهاست

این طرف کوچه‌ی بن‌بست نگاه آبی‌ها
آن طرف کوچه‌ی پیوند کمان ابروهاست

این خیابان بلندی که به پایین رفته
مال گیسوی به هم ریخته‌ی هندوهاست

غزلم گردش کاشی‌ست در اسلیمی‌ها
غزلم تابش خورشید بر اسکیموهاست

باد می‌آید و انجیر مقدس مست از
روسری‌های به رقص آمده در هوهو هاست

هرچه که بر سر من رفته از این قافیه‌ها
از به رقص آمدن باد، میان موهاست

تلخ مردن وسط هاله‌ای از ابر و عسل
سرنوشت همه‌ی هسته‌ی زردآلوهاست

کار سختی است ـ ببخشید - ولی می‌گویم ...
اینکه... بوسیدنتان... دغدغه‌ی... کم روهاست

شعر از حامد عسگری


نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش


نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینی با النگویش

مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش

کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟

اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم
کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش

قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من
که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش

رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش...

شعر از حامد عسکری


 

گیسوانت را بیاور ، شانه پیدا می شود

 

گیسوانت را بیاور ، شانه پیدا می شود
بغض داری ؟ شانه مردانه پیدا می شود

امتحان کن  ساده و معصوم لبخندی بزن
تا ببینی باز هم دیوانه پیدا می شود

من اسیر عابر این کوچه پاییزی ام
ورنه هرجایی که آب و دانه پیدا می شود

عصر پاییزی زیبایی ست ، لبخندی بزن
 یک ، دو فنجان چای در این خانه پیدا می شود...

شعر از حامد عسکری


تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده


تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده
مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده

زمستان می رسد گلدان خالی حسرتش این است:
چرا شاخه گل مهمان خود را کم بغل کرده؟

چه ذوقی می کند انگشترم هربار میبیند
عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده

چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را
که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده

لبت را می مکی با شیطنت انگار درباران
تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده

دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد:
زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده...

شعر از حامد عسکری