سرود عاشقي سر ده، چو بلبل در بر گلها


سرود عاشقي سر ده، چو بلبل در بر گلها
به مستي زندگي سر كن،نپايد دائما دنيا

صفايي گر به دل داري،جلايي بخش از او جان را
نمي يابي صفاي دل،در اين دنياي وا نفسا

دو روز عمر مستي كن كه هستي را به كف آري
بنوشان بر لب حسرت ،گهي از ساغر صهبا

جلاي دل اگر خواهي ،به دل كس را بده راهي
كه در گردونه ي هستي ،‌نمانده هيچ كس تنها

به چشم دل بيا بنگر به خوبي و بد دنيا
نگردي گر به گرد دل، نميگردد جهان زيبا

كنون جامي بگردان و به من بازش بده ساقي!
و شعر حافظ از بر كن "ادر كاسا وناولها"

شعر از مژده ژیان


پ ن : از دفتر "بوي دانه" سومين مجموعه شعر  مژده ژیان

با دوبال از بي هوايي هاي عشق


با دوبال از بي هوايي هاي عشق
فكر خوب پركشيدن داشت دل

خسته بود از هاي و هوي زندگي
از نفس شوق رهيدن داشت دل

فكر بدنامي خيال ترس داشت
از هوس بيرون پريدن داشت دل

توي بازار ي پر از مكاره ها
مايه ي دل را خريدن داشت دل

در مصاف شاخه هاي سبز عشق
يك دل سير آرميدن داشت دل

گاه در صحرا و دشت عاشقي
اشتياقي چون چريدن داشت دل

واي از آن روزي كه سر ميباخت او
از همه جز او بريدن داشت دل

كور بود و ناتوان در كار عقل
چشم بسته شوق ديدن داشت دل...

شعر از مژده ژیان


تار مویی کنٌج چنگ آویخته


تار مویی کنٌج چنگ آویخته
خونی از چنگ پلنگ آویخته

دل گرفتار غم دلدادگي...
جان سر تیغ خدنگ آویخته

عقل در گیر است و در کار نبرد
بیرق دل را به جنگ آویخته

باز هجران شد بهار عاشقی
اشکی از چشمان سنگ آویخته

وای از عشقی که شد بی دست و پا
دستم از پاهای لنگ آویخته.

شعر از مژده ژیان


با عقل وَ تديبرم ، چنديست كه درگيرم



با عقل وَ تديبرم ، چنديست كه درگيرم
چنديست كه رنجور از، اين حس نفسگيرم

چنديست پر و بالم زخميست و مينالم
چنديست كه در بندم ،ديريست به زنجيرم

در دام نميگنجد انديشه ي پروازم
در بند بلا هستم صيدم كه به نخجيرم

دلداده تر از ليلي شيدا دل و شيرينم
اي عشق چه ها كردي با قسمت و تقديرم

خاموش نمي ماند اين شوق تب آلودم
چون موج خروشانم آرام نميگيرم

در بندم و آزادم غمگين و گهي شادم
اي واي از اين حس ويرانگر بي پيرم

هم سوخته در خويشم هم سالك و درويشم
فرياد از اين حس بي منطق و تدبيرم.....

شعر از مژده ژیان


ای که در وقت عبادت، سجده گاهت سبز شد!



ای که در وقت عبادت، سجده گاهت سبز شد!
خون سرخت ريخت در محراب و جايت سبز شد!

در هواي گرم و سوزاني كه صحرا مرده بود
سبزه و گل پيش پايت در نهايت سبز شد

سرخی خونت دل سجاده را صد پاره کرد
سجده گاه پاکت اما تا قیامت، سبز شد

تیغ کین خصم تا فرق مبارک را شکافت،
جامه ی سرخ شهادت بر ولایت سبز شد

قصه ی زخم تو را شمشیر با خون می نوشت
زخم کاری بود و نامت زین روایت سبز شد

چونکه جاری گشت خون بر قامت رعنای تو
خون خجل شد سرخ گردد، بر ردایت سبز شد

آسمان روز ولايت نعـــــــــــــــــــره زد نام تو را
فصلهاي خشك و بي باران به پايت سبز شد

ناتوان بودم كه از نامت بگويم يك غــــــــزل
"يا علي" گفتم و در شعرم فصاحت سبز شد

اي دليل سبزي بستان و باغ و دشتهــــــــــا
شاخه ي طوبي هم از بهر رضايت سبز شد

در سحر خلوت گزیدم تا بگویم از تو شعر
از تو گفتم،گفته های من به غایت سبز شد*

شعر از مژده ژیان