شب پرده ی ابهام بر آفاق کشیده است
شب پرده ی ابهام بر آفاق کشیده است
چون پشت فلق،قامت خورشید خمیده است
اینجا ورق آس به دستان سیاهی است
آن سوی ورق چیست، کسی هیچ ندیده است
در نای قلم سرب نهادند که خاموش!
خون قلم از ناوک بیداد چکیده است
چندیست که تاریکی محض است در این شهر
دیریست که رنگ از رخ مهتاب پریده است
در جام نمانده است می ناب ،نجویید
تا دست تبر ریشه ی هر تاک ،بریده است .
شعر از مژده ژيان