شب پرده ی ابهام بر آفاق کشیده است


شب پرده ی ابهام بر آفاق کشیده است
چون پشت فلق،قامت خورشید خمیده است

اینجا ورق آس به دستان سیاهی است
آن سوی ورق چیست، کسی هیچ ندیده است

در نای قلم سرب نهادند که خاموش!
خون قلم از ناوک بیداد چکیده است

چندیست که تاریکی محض است در این شهر
دیریست که رنگ از رخ مهتاب پریده است

در جام نمانده است می ناب ،نجویید
تا دست تبر ریشه ی هر تاک ،بریده است .

شعر از مژده ژيان


نيستم در بند كس مجنون و شيدا نيستم


نيستم در بند كس مجنون و شيدا نيستم
خويش را گم كرده ام در" او " و پيدا نيستم

هستي ام را عشق داده مستم از جام الست
ذره اي از كائناتم ،قطره تنها نيستم

دل سپردن معني عشق است اين دلداگي است
بي دل و بي دين شدم ، دلداه اما نيستم

چيستم من ، خود ندانم بيش هستم يا كمم!؟
پيش درياي و جودش ذره حتي نيستم

خالي از معناست كار دل، بدون فلسفه!
دل پي اوهست و من در بند معنا نيستم

ميروم تا او شوم گاهي، بدون خويشتن
بار دل بستم ولي اكنون ،محيا نيستم

سخت و دشوار است بي دل رفتن و شيدا شدن
سخت درگير همين كارم كه پيدا نيستم.

شعر از مژده ژيان