هرچه با من کنی روا باشد

 

هرچه با من کنی روا باشد
برگ آزار تو کرا باشد

چون تو در عیش و خرمی باشی
گر نباشد رهی روا باشد

چند گویی که از بلا بگریز
که ره عشق پر بلا باشد

از بلای تو چون توان بگریخت
چون دلم بر تو مبتلا باشد

با بلا و غم تو عرض کنم
گر جهان سر به سر مرا باشد

شعر از انوری ابیوردی

 

دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد

 

دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد
صبرم رسید و هجر به پایان نمی‌رسد

در ظلمت نیاز بجهد سکندری
خضر طرب به چشمه‌ی حیوان نمی‌رسد

برخوان از آنکه طعمه‌ی جانست هیچ تن
آنجا به پای عقل بجز جان نمی‌رسد

جان داده‌ام مگر که به جانان خود رسم
جانم برون شدست و به جانان نمی‌رسد

خوانی که خواجه‌ی خرد از بهر جان نهاد
مهمان عقل بر سر آن خوان نمی‌رسد

گفتم به میزبان که مرا زله‌ای فرست
گفتا هنوز نقل به دربان نمی‌رسد

فتراک این سوار به تو کی رسد که خود
گردش هنوز بر سر سلطان نمی‌رسد

طوفان رسید در غمت و انوری هنوز
قسمت سرای نوح به طوفان نمی‌رسد

شعر از انوری ابیوردی

 

رایت حسن تو از مه برگذشت


 

رایت حسن تو از مه برگذشت
با من این جور تو از حد درگذشت

آتش هجر توام خوش خوش بسوخت
آب اندوه توام از سر گذشت

نگذرد بر هیچ کس از عاشقان
آنچ دوش از عشق بر چاکر گذشت

گریه‌ی من شور در عالم فکند
ناله‌ی من از فلک برتر گذشت

دوش باز آمد خیالت پیش من
حال من چون دید از من درگذشت

دیده‌ام در پای او گوهر فشاند
تا چو می‌بگذشت بر گوهر گذشت

درگذشت اشک من از یاقوت سرخ
گرچه در زردی رخم از زر گذشت

پایه‌ی حسنت به هر شهری رسید
لشکر عشقت به هر کشور گذشت

شعر از انوری ابیوردی

 

مرا دانی که بی‌تو حال چونست

 

مرا دانی که بی‌تو حال چونست
به هر مژگان هزاران قطره خونست

تنم در بند هجر تو اسیرست
دلم در دست عشق تو زبونست

غم عشق تو در جان هیچ کم نیست
چه جای کم که هر ساعت فزونست

به وجهی خون همی بارم من از دل
که در عشق توام غم رهنمونست

اگر بخشود خواهی هرگز ای جان
بر این دل جای بخشایش کنونست

شعر از انوری ابیوردی

 

عشق تو قضای آسمانست

 

عشق تو قضای آسمانست
وصل تو بقای جاودانست

آسیب غم تو در زمانه
دور از تو بلای ناگهانست

دستم نرسد همی به شادی
تا پای غم تو در میانست

در زاویه‌های چین زلفت
صد خرده‌ی عشق در میانست

این قاعده گر چنین بماند
بنیاد خرابی جهانست

با حسن تو در نواله‌ی چرخ
رخساره‌ی ماه، استخوانست

وز عافیتی چنین مروج
در عشق تو عمر بس گرانست

با آنکه نشان نمی‌توان داد
کز وصل تو در جهان نشانست

دل در غم انتظار خون شد
بیچاره هنوز در گمانست

گفتم که به تحفه پیش وعدش
جان می‌نهم ار سخن در آنست

دل گفت که بر در قبولش
هرچه آن نرود به دست جانست

کانجا سر سبز بی‌زر سرخ
چون سیم سیاه ناروانست

زر بایدت انوری وگر نیست
غم خور که همیشه رایگانست

بی‌مایه همی طلب کنی سود
زان گاهی سود و گه زیانست

شعر از انوری ابیوردی