من پریشانم و از روحی پریشان می نویسم

 

من پریشانم و از روحی پریشان می نویسم
صخره ای فرسوده ام از موج و طوفان می نویسم

گریه کن بانوی من این بغض های واپسین را
گریه کن ... من شاعرم در زیر باران مینویسم

چند روزی بیشتر در شهرتان شاید نباشم
اهل شهر عشقم و از طاق بستان می نویسم

از نگاهی قهوه ای از چشم های نافذی که
جذبه ی آبادی ام را کرد ویران می نویسم

عاشقم ... دیوانه ی شهری که صحرایی ندارد
از خیابان ! از خیابان ! از خیابان ! مینوسیم

او دلم را می رباید ، بهترین آنی که دارم
ای مسلمانان من از یک نا مسلمان می نویسم

او خرافاتی ست فال قهوه ها را دوست دارد
فالگیرش می شوم از راز فنجان می نویسم

شاعرم ؟ نه ... آخرین کفر زمان بی مکانم
با تمام کافری هایم از ایمان می نویسم

این غزل دارد قصیده می شود ای مهربانان
من ولی از عاشقی هایم کماکان می نویسم

شعر از وحید پورداد

 

مرا دچار خودت کرده ای دچار خودت

 

مرا دچار خودت کرده ای دچار خودت
بیا بزن دو سه پیکی به افتخار خودت

بس است هر چه كه ما دور بوده ايم از هم
اراده کن که  ببینی مرا کنار خودت

بیا" پوکر" بزنیم و دوباره" رنگ" شوی
چه دست های قشنگی كه در قمار خودت

هميشه داشتي و بر زدي دل من را
ميان اين همه صورت به اختيار خودت

اگر چه باختم اما خوشم كه مي بيني
دوباره خنده به چشمان غصه دار خودت

بدون شك تو به خورشيد رفته اي بانو
كه هست اين همه سياره در مدار خودت

اگر چه هر چه غزل داشتم از آن شماست
اگر چه اين غزلم هست يادگار خودت

بيا و تازه بكن حس شاعري ام را
كه شعر هاي مرا كرده اي شعار خودت

دلم هنوز همان آشناي سنتي است
"مرا ببوس" بزن باز با سه تار خودت

مني كه عاشق آزادي خودم بودم

چقدر ساده كشاندي به انحصار خودت

جواب پرسش من یک کلام کوتاه است
تو بی قرار منی یا که بی قرار خودت؟

تو اول همه ي شعر هاي من بودي
مخواه آخرشان را در انتظار خودت

شعر از وحید پورداد

 

تو را نگاه و مرا مات آن نگاه کشید

 

تو را نگاه و مرا مات آن نگاه کشید
کسی که چشم تو را اینهمه سیاه کشید

کسی که طرح مراباب ذوق تو نزد و
تو رابه ذوق من اینگونه دلبخواه کشید

به شاهکار خودش بر تو ! آنقدر زل زد
که نقش آینه ها را به اشتباه کشید

به رنگ گندمی ات طعم سیب را بخشید
و بعد پای مرا هم به این گناه کشید

فقط نگاه کن و شعر های تازه بخواه
که هر چه شعر کشید از همین نگاه کشید

غزال کوهنشینم به خود نناز که گاه
گناه ریزش کوهی به پای کاه کشید

من آن پلنگ جسورم که خرق عادت داشت
و نقشه های تصاحب برای ماه کشید

تو را رقم  زد و لبخند زد به خلقت خویش
مرا کشید و برای همیشه آه کشید

و راز پاکی هر عشق پیش فاصله هاست
به این دلیل میان من و تو راه کشید

شعر از وحید پورداد

 

تویی که دختر زیبای شهر بارانی

 

تویی که دختر زیبای شهر بارانی
چگونه آمده بودی مرا بسوزانی ؟

چگونه آمده بودی که عاشقم بشوی ؟
و چشم های مرا باز هم ببارانی

تویی که بیت به بیت مرا خودت گفتی
و راز غربت این شعر را نمی دانی !

همیشه جای تو در حرف های سهراب است
که حس بی مثل باغ های کاشانی

تو رازدار ستون های تخت جمشیدی
شکوه جاری هر نقش طاق بستانی

تویی که طعم عسل داشتی چرا چندی ست
به تلخ طعمی زیتون ناب گیلانی ؟

حقیقت است و من منکرش نخواهم شد
که برگزیده ای از دختران ایرانی

نگو که خوب من از چشم هات می خوانم
از انتخاب من این روز ها پشیمانی

تمام قافیه ها را از آن خود کردی
ببخششان به من این بیت های پایانی

ولی نه - مال خودت ، چونکه خوب میدانم
تو قهر می کنی ، این شعر را نمی خوانی

شعر از وحید پورداد

 

مگر نه اینکه تو دنبال راحتی هستی ؟

 

مگر نه اینکه تو دنبال راحتی هستی ؟
چرا پس عاشق این مرد پاپتی هستی ؟

چگونه عاشق این مرد بد قلق شده ای ؟
تو وامدار عجب صبر و طاقتی هستی !

به روی سینه ی من سر گذار و گوش بده
که سرسپرده ی یک بمب ساعتی هستی

تمام شهر و عتیقه فروش ها جمع اند
مگر چه ای تو که اینگونه قیمتی هستی ؟

تو قاتلی  و همواره تحت تعقیبی
چرا که صاحب آن چشم لعنتی هستی

تویی که اهل مد با کلاس امروزی
چگونه لایق یک یار سنتی هستی ؟

چقدر فاصله داریم ! من دهاتیم و
تویی که زاده ی این شهر صنعتی هستی

به بیت آخر این شعر می رسیم اما
هنوز عاشق این مرد پاپتی هستی ...

شعر از وحید پورداد