در جان تو نمانده دلی بی قرار من
پاییز،بعد تو شده تنها بهار من

از بخت روزگار،بدش قرعه ی من است
خالیست از تمام جهان کوله بار من

باید که رفت و منتظر معجزه نبود
دیگر گذشته کار از احوال و کار من

آن کس که شد شریک دل و سیب عشق چید
آخر نماند بر سر قول و قرار من

حالا که خط فاصله افتاده بینمان
از زهر،تلخ تر شده این روزگار من
...

شعر از سمانه میرزایی