در جان تو نمانده دلی بی قرار من
در جان تو نمانده دلی بی قرار من
پاییز،بعد تو شده تنها بهار من
از بخت روزگار،بدش قرعه ی من است
خالیست از تمام جهان کوله بار من
باید که رفت و منتظر معجزه نبود
دیگر گذشته کار از احوال و کار من
آن کس که شد شریک دل و سیب عشق چید
آخر نماند بر سر قول و قرار من
حالا که خط فاصله افتاده بینمان
از زهر،تلخ تر شده این روزگار من...
شعر از سمانه میرزایی
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۸/۰۶ ساعت توسط م مهر
|