بادها هر ابر را از آسمانم ميبرند
پشت پايش ابر پرباران تری می آورند

جنگلی خالی پس از يك ماه آتش سوزی ام
خاطرات سبز من حاﻻ فقط خاكسترند

بی تو مثل بره ای در باتلاق افتاده ام
هر چه سعی ام بيشتر اميدهايم كمترند !

تو كجا؟ رام كدام آهوي صحرايی شدی؟
ببر مغرور من ! آيا زخمهايت بهترند؟

من كسی ديگر سراغم را نمی گيرد ، مگر
قاصدكها گاه گاه از آسمانم بگذرند

قاصدكهايی كه از اين دور و بر رد ميشوند
گاه گاهی هم خبرهای تو را می آورند

كاش روزی هم تو از باخبرها بشنوی
شاخه ها دارند برگ تازه در می آورند

بعد برگردی ببينی بازهم سنجابها
ﻻ به ﻻی شاخه ها اينجا و آنجا می پرند

شعر از پانته آ صفایی

 

امشب دوباره
بادها
افسانه‌ی کهن را آغازکرده‌اند

«ــ بادها!
بادها!
خنیاگرانِ باد!
»

 خنیاگرانِ باد
ولیکن
سرگرمِ قصه‌های ملولند…

احمدشاملو