مردن اگر ناحق اگر حق است باور نمی کردم به این زودی...


مردن اگر ناحق اگر حق است باور نمی کردم به این زودی...
ای آخرین فانوس دریایی! تو ناخدا خورشید من بودی!

باور نمی کردم تو را روزی... باور نمی کردم تو را یک شب...
یعنی دعاها بی اثر بودند؟! بیهوده بود امید بهبودی؟!

یعنی تو دیگر نیستی؟! یعنی این شهر دیگر خالی است از تو؟!
یعنی از این پس برنمی خیزد از کنده در این سرزمین دودی؟!

پس شعرهایت را که خواهد خواند؟... پس حرفهایت را که خواهد زد؟...
پس آن غزلهای سلیمانی؟... پس لهجه ات، آن لحن داوودی؟...

حال من و این شهر کوچک را جز اصفهانیها نمی فهمند
خشکیده دریایی در این وادی آنطور که در اصفهان رودی

مثل پل خواجو که بر گور زاینده رودش گریه ها کرده ست
می بارم و اشکم نخواهد کرد این خاک ناخن خشک را سودی

باشد، برو!... ای کاش که آن سو زیباتر از این سوی پل باشد!
این سو که مثل صخره ها یک عمر از سایش اواج فرسودی

باشد، برو!... هرچند من هرگز این روز را باور نمی کردم
روزی که خاموشی و می سوزد روی مزارت مجمر عودی

چشمان پر مهر تو خاموش اند بیچاره من! بیچاره قایقها!
بیچاره آنها که در این دریا تو ناخدا خورشیدشان بودی!...

شعر از پانته آ صفایی


*در سوگ استاد گرانقدر حیدرعلی طالب پور، شاعر مشهور بروجنی

...كه بگويم چقدر مي‌خواهم در كنارت كمي قدم بزنم!


...كه بگويم چقدر مي‌خواهم در كنارت كمي قدم بزنم!
كه اگر نيستي چه بهتر كه همۀ شهر را به هم بزنم

نه... به هم كه نمي‌توانم... نه!... سعي كردم، ولي نشد، ديدي
سهم تو صبح راه‌راه شد و سهم من اين‌كه هي قلم بزنم

بس كه هر شب نشسته‌ام تا صبح هي عوض كرده‌ام كانال‌ها را
مي‌توانم سه ساعت از فقر مردم هنگ‌كنگ دم بزنم

مي‌توانم به جاي اين خودكار پشت يك ميز شيك بنشينم
از حقوق بشر دفاع كنم، حرف‌هاي قشنگ هم بزنم!

مي‌توانم به چشم‌هاي تو و دست‌هاي بنفشه پشت كنم
حرف‌هاي قشنگ را گفتم؟... حرف‌هاي قشنگ هم بزنم!

شايد اصلاً درستش اين باشد كه من و تو به جاي اين كلمات
بنشينيم روبروي هم و چاييت را برات هم بزنم

شايد... اما چطور بعد از آن روزهايي كه... بچه‌هايي كه...
(مثل يك روزنامه مجبورم حرف‌هاي درشت كم بزنم)

***

آشپزخانه باز پر شده از سوسك‌هاي سياه بد تركيب
آه!... بايد دوباره برخيزم دور تا دور خانه سم بزنم

شعر از پانته آ صفایی


«فروغ» نیستم و بی تو خسته ام کرده ست
جدال روز و شب فرش ها و جاروها
شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ای
پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها...

گرچه گاهی بالشم از گریه تا فردا تر است


گرچه گاهی بالشم از گریه تا فردا تر است
با خیالش خواب هایم شب به شب زیبا تر است

مثل دلفینی به دام افتاده در استخرم، آه!
ظاهراٌ مشغول رقصم، چشم هام امّا تر است

من نه، هرکس خواب اقیانوس را هم دیده است
چشم هایش مثل من تا آخر دنیا تر است

زندگی مثل سیابازی است، آدم هر چقدر
دوستدارانش فراوان تر، خودش تنهاتر است

***

گاه می گویم که باید چشم هایم را ... ولی
هرچه محکم تر ببندم چشم، او پیداتر است

شعر از  پانته‌ آ صفایی


من كه آواره ترین ابرِ بهارم بی تو


من كه آواره ترین ابرِ بهارم بی تو
شانه ای امن ندارم كه ببارم بی تو

باد می آید و دستانِ تو از من دورند
به زمین ریخته گل های انارم بی تو

خشكم و لُخت تر از آنكه كلاغان حتی
خانه ای امن بسازند كنارم بی تو

تازه این باد فقط بادِ بهار است، خودت
فكر كن آخرِ پاییز چه دارم بی تو!

كاش آواره ترین ابر بهاری بودم
تا شبی سر به بیابان بگذارم بی تو

پایم آن قدر فرو رفته كه با تیشه مگر
پا از این باغچه بیرون بگذارم بی تو

شعر از پانته آ صفایی


کاش این همه از دسترسم دور نبودی


کاش این همه از دسترسم دور نبودی!
خورشید نبودی و پر از نور نبودی!

ای کاش که هم رنگ تو بودم من و ای کاش
بر پیرهنم وصله‌ی ناجور نبودی!

گفتند شما مال همید... آه! چه می شد
ای چشمِ تر! این قدر اگر شور نبودی؟

پر بود، پر از آهوی یک ساله در و دشت
در شهر اگر این همه ساطور نبودی

صیاد که با دست پر آمد... تو چطوری؟
ای صیدِ بد اقبال که در تور نبودی!

شعر از پانته‌آ صفایی