تق تق…ت تق…و ناگاه ، تق و یکی زمین خورد
در چاله ی سیاهی گردان ما کمین خورد

آرام می نویسم با خون خود ، خدا را
در واپسین دقایق تنها به ذهنم این خورد

هنگام پرکشیدن کوتاه  قد یک آه ...
چشمم به چشم های  شیرین یاسمین خورد

با گریه گفت : بابا ! برگرد زود پیشم !
بابا ببین ! تمام آجیل را امین خورد...

*
**
شب چشم های خود را وقتی که داشت می بست
از تک سوار خورشید یک تیر آتشین خورد

شعر از شهرام زارعی

پ ن : به یاد شهید جبار رضایی