من پاره هاي قلبم و در اشك جاري ام
من پاره هاي قلبم و در اشك جاري ام
خونابه اي به وسعت يك زخم كاري ام
چون قلب ديرسال تراشيده بر درخت
تنهاترين نشانه ي يك يادگاري ام
يلداي من كه ثانيه ي شوم ساعت است
اي واي بر حكايت شب زنده داري ام
زندان شيشه بود جوابم كه چون گلاب
ديدم سزاي خنده ي شوم بهاري ام
من دست بر كمر زده ام از خميدگي
جز دست من نكرده كسي دستياري ام
غمزوزه ي جراحت گرگم به كوهسار
با درد خويش هم نفس بي قراري ام
چون سايه ي طويل درختم كه در غروب
هر لحظه بيشتر ز تن خود فراري ام
بندي به پاي دارم و باري گران به دوش
در حيرتم كه شهره به بي بند و باري ام
شعر از غلامرضا شکوهی
+ نوشته شده در ۱۳۹۶/۰۵/۱۱ ساعت توسط م مهر
|