در این دو روزِ هستی، لِه شد گُل وجودم
هر خوش دلی که دیدم، خون شد دل حسودم

دزدیده خنده کردم، ناگه فلک مرا دید
از هم گسیخت با خشم، یک باره تار و پودم

تاب و توان ز پا رفت، نور از دو دیده بگریخت
سینه به خِس خِس افتاد، بر خاک و خُل غنودم

روز و شبم همیشه، تاریک بود، تاریک
از بس که گریه کردم، از بس که بد شنودم

ای روزگار وحشی، دیگر مرا رها کن
در این سرای خاکی، انگار کن نبودم

شعر از جلال قیامی میرحسینی