نشان لکّۀ می مانده بر عبای تو هستم


نشان لکّۀ می مانده بر عبای تو هستم
مرا قبول کن ای شیخ! من خطای تو هستم

به سختی آمده ای خانه دیشب از سرِ مستی،
نهان چه می کنی از من، که ردپای تو هستم!

اگر سکوت کنم لال می شوی، مَپَسَندی،
بگو رها کُنَدَم پاسبان، صدای تو هستم!

به ردٍ حرفِ من انکار خویشتن مکن ای شیخ
درست یا غلطم، عینِ ادعای تو هستم

" جهان تجسم رفتار ماست " خود تو نگفتی؟
مرنج از من و خوش باش، من ریای تو هستم!

تو خود گشایش کار از خدا نخواسته بودی؟
مبند پنجره را ، پاسخ دعای تو هستم!

اگرچه تلخم و دشوار، روی کن به صبوری
به گوش، شعرِ مرا سربکش! دوای تو هستم!

شعر از حسین جنتی


من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست!


من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست!
دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست!

در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر
سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست!

هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم
از احتمال آتیه ی بهتری که نیست!

 بو برده است لشکر من، بسکه گفته ام
از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست!

 من! باورم شده ست که در من، فرشته ها،
پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست!

من! باورم شده ست ، که در من رسیده است،
موسای من، به خدمت جادوگری که نیست!

 باید ، برای اینهمه ناباوری که هست،
روشن شود، دلایل این باوری که نیست!

هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است،
دربان گذاشتم به هوای دری که نیست،

فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است،
تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!

شعر از حسین جنتی