زنــدگانی چـیدنِ سـیبی اسـت ،بـاید چـید ورفـت
زنــدگانی چـیدنِ سـیبی اسـت ،بـاید چـید ورفـت
زنــدگی تـکــرارِپـاییــز اسـت ،بـاید دیـد ورفـت
زنـدگی رودی است جاری ،هرکه آمـد،کوزه ای
ـ شادمان ـ پُرکرد ومُشتی آب ازآن نوشید ورفت
ســال هـا مـادربزرگ ازشـهرِشـادی قصّـه گفت
خــود ولی ازغُصّـه هـایِ زنــدگی نـالیـد ورفـت
غــرقِ قــامـوسِ معـانی بـود،عمـری
پیـرِعشـق
گــاهِ رفتــن ، زنـدگانی چیست؟ را پرسید ورفت
شـاپـرک هـــرچنـد عمــری میــزبـانِ بـاغ بــود
چــون نسیـم ازعطـرِگلها ، شمّـه ای بویید ورفت
قــاصـدک ـ این کـولیِ خـانه بـه دوشِ روزگــارـ
کوچه گـردی هـایِ خـود را زندگی نـامید ورفـت
گـرچــه شبنـم بستـــری گـستـرد ازگــل ، عـاقبت
جـامه ای ازجنسِ عـریانیِ خــود پوشیـد و رفـت
شعر از حسن نصر (سیاوش)
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۱۰/۲۵ ساعت توسط م مهر
|