ولـی از دور زیـبــا بــود ، آن زیــبـــایـی مــطـلـق
ولـی از دور زیـبــا بــود ، آن زیــبـــایـی مــطـلـق
و رنجی بی حقیقت؛ عشق، این شیدایی مطلق
گره پشـت گـره، زنجـیر بر زنـجـیر... پوسیـدیم
من و تو – سالکانِ تشنۀ دانــایـی مــطــلــق-
اسیرِ «خود» بمان، از دوزخِ هر «دیگر»ی بگریز
که از تشویشِ تن ها، خوشتر،این تنهایی مطلق
حـقـیقت مـردۀ بـی گـــور و شـاید گورِ بی مـرده!
شب ات خوش باد، ما رفتیم، ای هر جاییِ مطلق!
چه میخواهی دگـر، از این شکسته جامِ بی ساقی؟
و این فانـوس هــای مُـرده...، ای بـینـاییِ مـطـلـق!
رها؛ چون لاک پشتی واژگون بر سنگفرشِ هیچ...
رهـا کـن تــا بـگـریـم بـر هـمـیـن بی پاییِ مطلق!
درخـتــی تــازه رویـیـده سـت بر چشمان مدفونـم
خـوشـا دشــواری آتــش، خـوشا مـیراییِ مـطلق!
شعر از سید عبدالحمید ضیایی
+ نوشته شده در ۱۳۹۴/۰۴/۲۵ ساعت توسط م مهر
|