من نوشتم بهار، در باران، فرصت گريه و گلايه نبود
من نوشتم به قصد سبز شدن، حيف اما بهار، پايه نبود

طي اين سال‌ها صميمي‌تر از دوپايم نديده‌ام هرگز
هر کسي يک رفيق همدل داشت، من رفيقم به غير سايه نبود

هر کجا دوست داشتم آمد، بي که پرسش کند کجا آقا!؟
رک و روراست همدلي مي‌کرد اهل پيچاندن و کنايه نبود

صاف و شفاف مثل آئينه، دل او پر نبود از کينه
مثل من درد داشت در سينه ، او که مرموز و چندلايه نبود

مادري واقعي که دردم را با تمام وجود حس مي‌کرد
هم‌ترانه، صبور، بي‌منت، مهرباني‌ش مثل دايه نبود

سايه‌ام «هست» اگر بهاري «نيست» روي پايم بايستم کافي‌ست
از خودم دل‌خورم که مدت‌ها، زندگي کرده‌ام براي «نبود»

شعر از مجتباصادقي